رسول بچۀ مهربانی بود. کاری به کار کسی نداشت. اگر کسی هم اذیتش می کرد، اصلاً به دل نمی گرفت. ما را هم نصیحت می کرد که اگر کسی چیزی بهمان گفت، کاری به کارش نداشته باشیم. می گفت به خاطر خدا ببخشید. به خاطر خدا جواب ندهید. هم درس می خواند و هم کار می کرد. خرج تحصیلش را هم خودش در می آورد. هیچوقت نمی گذاشت کسی از دستش گله ای داشته باشد. بابا و یکی از برادرهایمان چایخانه و رستوران داشتند و آن یکی برادرم هم چلوکبابی. سعی می کرد به همه شان کمک کند. صبح می رفت مغازۀ بابا، ظهر مغازۀ یکی از برادرها و عصر مغازۀ آن یکی برادر. خیلی کار می کرد. برای همه مان کار می کرد. کمک حالمان بود. خیلی اهل بازی نبود مثل هم سن و سالهایش. بیشتر یا داشت به این و آن کمک می کرد یا دستش به کارهای مسجد بند بود. هروقت از جبهه می آمد و خانۀ یکی از ما مهمان می شد و چند نوع غذا داشتیم، به آن لب نمی زد. می گفت مگر می شود من از این غذاها بخورم و رفقایم توی جبهه ها غذای ساده بخورند!
خاطرات
-
گزیده ای از خاطرات شهید رسول آقاعلی رویا از زبان خواهرش
-
خاطره رزمنده محمدصادق دانشی از شهید رسول آقاعلی رویا
غیر از اینکه اکثر وقتش را برای شناسایی و بازکردن معبر برای عملیات ها می گذاشت، همیشه دل نگران مردم محلی هم بود. به محض اینکه یک جا وقتش خالی می شد، چند تا از بچه ها را می برد برای خنثی کردن حواشی روستاها. می گفت این مردم چه گناهی کرده اند که خانه و زندگی شان افتاده وسط جنگ. مناطق را شناسایی کرده بود و به خانواده ها گفته بود سمت این مناطق نروند؛ ولی گاو و گوسفندها که نمی فهمیدند. می گفت این ها تمام زندگی شان با همین دام ها می گذرد. اگر یکی از این حیوانات برود روی مین، یک قسمت اقتصاد خانواده فلج می شود. دیگر خدا رحم کند گله ای بروند روی مین..
-
خاطرات جانباز اکبر کاظمی رزمنده لشکر 8 نجف اشرف
منطقه ای که بودیم تازه افتاده بود دست بچه های خودمان. برای همین لوازم عراقی ها زیاد به چشم می خورد. شب ها در ارتفاعات هوا خیلی سرد بود. من چراغ های خوراک پزی عراقی ها را جمع کرده بودم. به صنعت کار که فرمانده مان بود گفتم: اگر خواستید من چراغ ها را تعمیر میکنم تا قابل استفاده بشود. یک چادر زدم و شدم مکانیک چراغ. فتیله های چراغ ها را جا به جا می کردم. اثاث های چراغ ها را بجای هم میگذاشتم تا چراغ قابل استفاده بشود. بعضی از چراغ ها خرد شده بودند و دیگر قابل استفاده نبودند. اوراقشان می کردم و وسایلشان را به چراغ های دیگر می بستم. برای چادرهای بچه ها هم چراغ خوراک پزی درست می کردم هم چراغ گرمایشی. یک لحظه بی کار نبودم و همیشه مشغول یک کاری بودم. قبل از هر عملیاتی باید گروه تخریب منطقه عملیات را پاک سازی کند. عراقی ها در منطقه دهلران مین ناپالم هم داشتند که توی بشکه های بیست لیتری ریخته بودند. بشکه ها را روی خاکریزهاشان جلوی خط پدافندی شان گذاشته بودند که موقع حمله ما منفجر کنند. این بشکه ها پر از مواد شیمیایی ناپالم بود که وقتی منفجر می شد می پاشید به نیروها. اگر این مواد بهت می چسبید توی گوشتت فرو می رفت و طوری می سوزاند که انگار استخوانت سوخته. درد خیلی بدی داشت. ناپالم با هیچ چیزی هم خاموش نمی شد. در ارتفاعات یکی از تکه های این بشکه ها را پیدا کردیم. آتش نداشت اما دود کمی از آن بیرون می آمد. رویش خاک ریختیم. فردا که از زیر خاک درآوردیمش وقتی آن را شکستم آتش گرفت. یعنی وقتی اکسیژن بهش می رسید آتش می گرفت. اگر این تکه به بدن من می رسید گوشت من را می خورد.
“داستان ادامه دارد…”