مرتضی كمحرف و گاردیِ سمج جنگوگریز و تظاهرات خیابانی؛ همهچیز از همان جا شروع شد. بچهمحل بوديم؛ بچۀ خيابان گرگان؛ هر روز که با لباس کار و روغنیشده از هنرستان میآمد، او را ميديدم؛ بعدازظهرها به مغازۀ پدرش، محمدحسین، ميرفت. پدرش در خیابان ترقّی تراشکاری داشت و هر روز از کنار کوچۀ ما رد میشد. خانهشان یک کوچه بالاتر از ما بود. دُورادور باهم سلامعلیکي داشتیم. او متولد 1336 و دو سال از من بزرگتر بود. چشمانی زاغ با موهایي فِر و پریشان داشت. تیپش خاص بود؛ البته خیلی هیکلی نبود و قدوقواره و اندامش تقریباً شبیه من بود. ما دونفری باهم صد کیلو نمیشدیم. خيابان گرگان تاریخ عجیبی دارد. میگویند اولین مقرّ حزب توده در این خيابان بوده و قبل از 28مرداد، آیتالله کاشانی از اینجا گروهی از مردم را جمع کرد و راه انداخت و آن تظاهرات را جلوی مجلس بهپا كرد. اینجور که من شنیدم، گرگان بیشترین شهید را در انقلاب تقدیم کرده و جالب اینکه انگار بیشترین اعدامی را هم داشته است؛ یعنی یک محلۀ پویا و مبارز. کلانتریِ6 آن طرف خیابان بود كه حالا متروكه شده است. اینجا روی این دیوارها هنوز جای آن تیرهای دوران انقلاب هست. درگیریِ خیلی شدیدی اتفاق افتاده بود. اوایل سال57، روحانی خوشتیپی بهنام حجازی بود که قبل از انقلاب در مسجد امامحسین علیهالسّلام منبر میرفت و برووبیایی داشت. خودش انقلابی نبود، اما در شلوغی سخنرانی او میشد شعارهای انقلابی سر داد و اعلامیه پخش کرد. جماعت انقلابی از جوّ شلوغ و پرتردد این مسجد و مجالسِ این روحانی اهدافشان را دنبال میکردند. موقع خروج مردم، اعلامیهها پخش میشد و وقت صلوات فرستادن شعارهایی داده ميشد. اواخر اردیبهشت بود و تازه جنبوجوشهایی در تهران شکل گرفته بود. شبها به مسجد امامحسین علیهالسّلام میرفتیم و همراهِ جمعيت شعار ميداديم؛ وقتي گارد شهربانی حمله میکرد، از کوچهپسکوچهها پا به فرار میگذاشتیم. شبي از شبهاي رمضان57، پس از تظاهراتي كه از همان مسجد شروع شد، با هجوم گارد شهرباني در خيابان ناجي، يكي از فرعيهاي تهرانِ نوْ بعد از بيمارستان جرجاني، در حال فرار بودم و کمی که دور شدم، حس کردم هنوز يکی مرا تعقیب ميكند و بهسرعت دنبالم میدود. هرچه تندتر ميدويدم، صداي قدمهايش از پشت سرم بيشتر ميشد. معمولاً بعد از صد مترْ ديگر دنبال نميكردند؛ ولي اين يكي هرچه ميرفتم، دنبالم ميآمد؛ پيش خود گفتم: «عجب گاردیِ سمجي!» ساعت نزديك یک شب بود. فکر میکردم هر لحظه به من نزدیک و نزدیکتر میشود؛ برای همین به دویدن خود ادامه دادم تا اینکه دیگر از نفس افتادم و خود را در درگاهیِ یک خانه مخفي كردم. سرك كشيدم و او را ديدم كه به من نزديك ميشود؛ بعد فهميدم تیموری است. نفسنفسزنان به او گفتم: «تو كه ما را جان به لب کردی! ببين از کجا دارم از دست تو فرار میکنم