
مرتضی گوینده از نظر جثه کوچکتر و ضعیف تر از من بود. حالش خیلی وخیم بود و بی حال یک گوشه افتاده بود. کمی باهاش صحبت کردم تا روحیه بگیرد . اما نیرویی برای گفتگو نداشت. فکر کردم اگر هردومان دستگیر شویم چه می شود؟ عراقی ها مطمئن می شوند یک اتفاقی در این منطقه دارد رخ می دهد و آماده مقابله می شوند. اما اگر یک نفر گیر بیفتد می شود پرت و پلا گفت. با این اوضاع و احوال قدرتی هم برای مقابله نداشتیم. حتی نمی توانستیم به همدیگر کمک کنیم. باید از همدیگر جدا می شدیم.
کنار گوش مرتضی گفتم:
– من از کنار تو می رم کمی عقب تر. اینطوری یکی مان اگه دستگیر شیم حواس شان پرت می شه و دنبال یکی دیگه نمی گردند. اگرم دستگیر شدیم میگیم: من اومده بودم پناهنده بشم که رفتم روی مین.
مرتضی با تکان دادن سر حرفم را تایید کرد. انگار این پیشنهاد بهم الهام شده بود. از مرتضی خداحافظی کردم و سینه خیز مقداری از مرتضی فاصله گرفتم. حرکت کردن در آن وضعیت خیلی برایم سخت بود. تمام بدنم خونریزی داشت. از بس آشغال و سنگ رفته بود توی زخم هایم شکلش عوض شده بود. بدنم خیلی درد می کرد اما خدا یک قوتی به من داده بود که آنهمه درد را تحمل می کردم. خودم را رساندم کنار یک جوی آب که چندان هم عرضش زیاد نبود . از بس تشنه بودم خودم را با صورت انداختم توی جوی آب. اینقدر آب خوردم که داشت نفسم بند می آمد. عطشم که رفع شد از طرف دیگر جوی آب بیرون امدم و کمی روی زمین ولو شدم . انگار یکی مرتب به من می گفت این جا نمان . بازهم برو جلوتر .
حرکت کردن برایم سخت بود و دلم نمی آمد از جایم تکان بخورم. اما آن حس قوی رهایم نمی کرد. باید می رفتم جایی دیگر. باید از مرتضی دورتر می شدم. حالا دیگر غیر از درد دچار تب و لرز هم شده بودم. نفس نفس زنان و با آه و ناله خودم را روی زمین می کشیدم. جانم انگار داشت بالا می آمد. نمی دانم چقدر طول کشید اما یک وقتی به خود آمدم دیدم رسیده ام به یک نهر آب دیگر که نیم متری عمقش بود. سرم را درون آب کردم و دوباره آب خوردم. هر چه آب می خوردم تشنه تر می شدم. دوباره خودم را انداختم توی جوی آب تا از آن رد شوم. چون مجبور بودم سینه خیز از آب رد شوم دهان و بینی ام مرتب می رفت زیرآب و هرازگاهی کمی نیم خیز می شدم تا نفس بگیرم. به هر سختی بود از جوی رد شدم و بی حال کنار جوی آب افتادم.
بعد از جوی آب یک بخشی از زمین بود که بلندتر بود و یک درخت بید بزرگ هم کنارش بود. تمام بدنم از زور تب می لرزید. از خدا کمک خواستم که اسیر عراقی ها نشوم. ترسیده بودم و گوشم به اطراف بود که صدای مشکوکی به گوش می رسد یا نه. انگار کسی بهم الهام کرد: این جا هم نمان برو.
به طور معجزه آسایی خودم را زیر درخت بید رساندم. حرکتم توی آب خونریزی ام را بیشتر کرده بود. از کنارزخم هام یک مسیری برای حرکت خون پیدا شده بود. کمی دیگر که ماندم دوباره ترس آمد سراغم. هر لحظه ممکن بود اسیر شوم. از شهادت ترسی نداشتم . فقط نگران بودم اسارتم عملیات را به خطر بیندازد و بچه های زیادی در این عملیات شهید شوند. دوباره کشان کشان از درخت دور شدم و رفتم جلوتر. رسیدم به یک جوی دیگر که خشک بود و علف هایش هم خشک شده بودند.
انگار یک نفر من را هل می داد به سمت آن جوی خشک شده. از روی رد خون می توانستم مسیر حرکتم را ببینم. خودم را انداختم توی جوی آب و با علف ها اطرافم را استتار کردم . دلم از گرسنگی ضعف می رفت. خون هم از بدنم رفته بود و همین گرسنگی ام را بیشتر کرده بود. کمی به علف ها نگاه کردم. خیلی هم بد نبود. مثل سبزی خوردن سر سفره بود. کمی از علف ها را که خوردم احساس گرسنگی ام کمتر شد.
سرم را گذاشتم روی زمین و چشم هایم را بستم کمی استراحت کنم که صدای حرف زدن چند نفر را شنیدم. از زور ضعف و تب واضح حرف هاشان را نمی شنیدم. صدا نزدیک و نزدیک تر می شد. گوشم را تیز کرده بودم ببینم نیروهای عراقی اند یا ایرانی. سرم را کمی بلند کردم و از لای علف ها نگاهی انداختم به طرفی که صدا می آمد. پنج سرباز عراقی بودند. یکی شان درجه دار بود. لباس هایشان باهم فرق می کرد. تک تیرانداز و خمپاره انداز هم همراهشان بود. بدنم از ترس می لرزید . وجعلنا خواندم و از خداوند کمک خواستم. نارنجک را از فانسقه ام دراورم و منتظر ماندم اگر به من نزدیک شدند نارنجک را به طرفشان بیندازم. اما دستم خیلی بی حس بود . شاید نتوانم نارنجک را پرت کنم .دوباره نگاهی انداختم. هواسشان به خون های پای درخت بود. به همدیگر چیزی گفتند و اطراف را نگاه کردند. خدایا ممنونت هستم که نگذاشتی آنجا بمانم. که به دلم انداختی از آنجا بیایم این طرف. نارنجک را توی دستم سفت تر گرفتم. نفسم از ترس بند امده بود. هر چه دعا بلد بودم از ذهنم گذراندم . توان خواندن و حرف زدن نداشتم . کمی بعد از بلندی سرازیر شدند و رفتند.
با نگاهم دنبالشان کردم. خیالم کمی راحت شده بود. اما تا فکر مرتضی افتادم دوباره ترس و نگرانی به سراغم آمد. بغض گلویم را گرفته بود. خدا خدا می کردم مرتضی را نبینند . یک ربع ساعت گذشت که صدای داد و فریاد و شلیک تیر آمد. اشک هایم بی اختیار از کنار چشمم سرازیر می شد . احتمالا مرتضی اسیر شد. نه حالش خیلی بد بود نمی توانستند ببرندش، پس شهیدش کرده اند. کاش می شد یک خبری از او پیدا می کردم. شاید هم اسیرش کرده اند. حالا میبرندش شکنجه اش می کنند و ازش حرف می کشند. او هم من را لو می دهد و می آیند من را هم پیدا می کنند.
از آن لحظه به بعد منتظر بودم عراقی ها بیایند من را اسیر کنند اما خبری نشد.