چقدر توی تظاهرات قبل از انقلاب کتک خورد . چندباری سر همین فلکه توقچی گرفته بودندش زیر باد کتک که بگو جاویدشاه ولی نگفته بود . با قنداقه ی تفنگ زده بودند توی صورتش .
آن روز ها هروقت میدیدیش صدایش گرفته بود . از بس توی تظاهرات الله و اکبر میگفت . تظاهرات هم که نبود میرفت روی پشت بام و الله و اکبرش بلند بود . همسایه ها تا صدایش را میشنیدند آن ها هم شیر میشدند و می آمدند روی پشت بام و الله و اکبر میگفتند . ما هم پایین توی حیاط برایش آب جوشه درست میکردیم که بیاید پایین گلویی تازه کند و برود .
اینقدر روی پشت بام الله و اکبر گفت که همسایه ها شاکی شدند . می آمدند در خانه و میگفتند به رسول بگویید کارهایش را کنار بگذارد . یا اگر نمیگذارد حداقل توی محله نیاورد . میگفتند این ساواکی های خدانشناس یکهو میریزند و مثل نجف آباد کل محله را به تیر میبندند .
یکبار ساواک دنبالشان کرده بود . با یکی از رفقای مدرسه اش بود . پیچیده بودند توی کوچه . خانه مان آن وقت ها دوتا در دشت . دویدند توی حیاط و در اصلی را پشت سرشان بستند که تا ساواکی ها به خودشان بجنبند و در را باز کنند ، از در پشتی در بروند . همینکار را هم کردند و وقتی ساواکی ها ریختند توی خانه دیگر اثری ازشان نبود . فقط کتاب یکیشان از توی کیفش افتاده بود وسط حیاط . برش داشتند بردند اداره . از آن روز که این جریان پیش آمد همسایه ها باهامان خیلی سر و سنگین شدند . همه شان ترسیده بودند . میگفتند پای ساواک به محله باز نشده بود که شد .
یکبار هم در مغازه ی برادرش بود . آن موقع نان خشکه و قند و این جور چیزها میپختند، رفته بود کمک . ساواکی ها آمده بودند در مغازه و عکس شاه را داده بودند که اینها بزنند پشت شیشه . رسول عکس را گرفته بود و جلوی روی خودشان پاره پوره اش کرده بود و ریخته بود روی زمین . بعد هم پایش را گذاشته بود رویش . ساواکی ها اولش چیزی نگفته و رفته بودند . ولی رسول انگار شصتش خبردار شده بود که میروند و بر میگردند . سریع با اخوی اش در مغازه را بسته و فرار کرده بود . همسایه ها میگفتند چند ساعت بعدش چندتا ماشین ساواکی و یک آمبولانس ریخته بودند آنجا و مغازه ی در بسته را تیر باران کرده بودند . آمبولانس هم برای این بود که اگر رسول را کشتند ، سریع جنازه را بیندازند توی آمبولانس و ببرند.