ساعتم بین راه افتاده بود و زمان را از روی جای خورشید در آسمان حدس می زدم . یکی دو ساعت قبل از ظهر بود که عراقی ها آمدند و رفتند. بعد از آن یکی دو ساعتی را در آن جوی خشکیده ماندم . توانی نداشتم که جایم را تغییر دهم. حتی نمی توانستم دنده به دنده شوم.
ظهر که شد ضعف شدیدی پیدا کردم . ترس و دلهره هم اضافه شد به آن ضعف و آرام و قرارم را از دست دادم. می خواستم از جایی که هستم هم فرار کنم . شاید عراقی ها دوباره برگردند و این بار به این جوی خشک هم سر بزنند.
به هر سختی بود از جوی خشک شده بیرون آمدم .روبرویم یک تپه ی کوچک بود. باید می رفتم آنجا. فاصله اش برای اوضاع و احوال بدنی من و خونریزی هایم زیاد بود. دمر خوابیده بودم روی زمین. کمی دستانم را دراز می کردم و گیر می دادم به جایی. بعد کمی سینه ام را از زمین بلند می کردم و خودم را می کشیدم جلوتر. با هر سینه خیز انگار کوه کنده باشم به نفس نفس می افتادم.
جلو تر که رفتم خاک نرم تر شد. حالا دیگر تشنگی امانم را بریده بود. با این حال به مسیرم ادامه دادم تا جایی که دیگر تشنگی به من غلبه کرد و توان رفتن نداشتم . نمی دانستم باید چه کار کنم . خیلی از آب دور شده بودم . فکر این جایش را نکرده بودم .تا آن موقع فقط به دور شدن از رودخانه و عراقی ها فکر می کردم نه تشنگی و گرسنگی.
نگاهی به خاک انداختم . اگر زمین را بکنم به آب می رسم . با تکه چوبی زمین را کندم . آن قدر کندم که رنگ خاک تیره شد و معلوم بود نمناک است . از زور تشنگی نفسم بند آمده بود . مغزم کار نمی کرد. مقداری از خاک های نمناک را خوردم تا عطشم کمی رفع بشود. نشد. گل ها توی گلویم گیر کرد .نمی توانستم نفس بکشم . قفسه سینه ام به سختی بالا و پایین می شود و نفسم خس خس می کرد. همه چیز جلوی چشمانم تیره شد . هر کار می کردم نمی توانستم گل ها را قورت دهم یا بالا بیاورم. یک چوب برداشتم و داخل دهانم کردم تا بتوانم بوسیله ی آن راه گلویم را باز کنم. کمی باز شد. با انگشت و چوب بقیه گل ها را از دهانم بیرون آوردم.
خورشید به سمت غرب حرکت کرده بود و حدود چهار عصر بود. دیگر توانی برایم نمانده بود وهمه چیز را تار می دیدم. کمی بعد بیهوش شدم . شاید هم بیهوشی نبود و ضعف بود. چون نگران بودم. می ترسیدم اسیر شوم. از نگرانی تند تند به هوش می آمدم و دوباره بی هوش می شدم.هر موقع هم که به هوش می آمدم به فکر مرتضی بودم. نگرانش بودم. الان کجاست؟ دارد چکار می کند؟ بعد به یاد شکاریان افتادم. نجات پیدا کرده یا نه؟ توانسته کسی را راضی کند بیایند نجات مان بدهند؟ حالا گیرم که بیایند. بین این همه کوه و علفزار و سنگ چطوری من را پیدا کنند؟
بین به هوش آمدن هایم دیدم هوا تاریک شده. همانطور خوابیده نیت کردم و نماز خواندم. بدون وضو، بدون تیمم حتی. فکر کنم حتی یکی دوباری بین خود نماز خواندنم هم بیهوش شدم. اما وقتی بهوش می آمدم دوباره نمازم را خواندم…
داستان ادامه دارد…