
یک بار با هم رفتیم سراغ یک سرهنگ ارتشی. قرار بود یک چیزهایی از آن سرهنگ بپرسد و یک سری تاکتیک های نظامی یاد بگیرد. سرهنگِ خشک و محکمی بود. با اینکه سنی ازش گذشته بود، ولی سرحال و قبراق بود. چند ساعتی توی اتاق با سرهنگ حرف میزدند. رسول از عملیات هایی که کرده بود میگفت و سرهنگ تحسینش میکرد. دست آخر سرهنگ برگشت طرف من و با صدای دورگه و زمختش گفت: «ایشون اومده از من چیز یاد بگیره؛ ولی الحق و الانصاف باید بشینه جای من و به من چیز یاد بده»
بعد گفت: «ایشون درج هشون چیه؟ »
– فرمانده مونه. نمیدونم دقیقاً بگم مسئول چی؟! مسئول گردان، مسئول گروهان، نمی دونم!
سرهنگ اخم کرد و گفت: «گردان و گروهان کجا بود پسر. این جَوونی که من میبینم، اگه بخوایم طبق قاعدۀ جنگ های
کلاسیک بهش درجه بدیم، کمتر از سرلشکر نیست. این اطلاعات و تجربه هایی که از میدون داره رو خیلی از سرلشکرهایی که سا ل ها درس خوندن هم ندارن. فقط حیف که این لباسها نشون و درجه نداره. از این به بعد هرکس پرسید درجۀ فرمانده تون رو، بگین سرلشکر رسول آقاعلی رؤیا. این جَوون یه سرلشکره.