
شب تصمیم گرفتم برگردم سمت رودخانه. تشنگی امانم را بریده بود. به مسیری که باید می رفتم نگاهی انداختم. در خودم توان جابجایی و حرکت نمی دیدم اما باید می رفتم .وگرنه از تشنگی میمردم. نباید بمیرم. باید زنده بمانم… بچه ها حتما می آیند دنبال من. تا فردا صبح دوام بیاورم رفقایم می رسند.
شب همه جا ساکت و آرام تر می شود . آن جا هم که من خوابیده بودم فقط صدای آب می آمد. این صدا برای من آرام بخش بود . به من انگیزه می داد تا برای رسیدن به آب تلاش کنم. باید تمام مسیری را که آمده بودم برمی گشتم . مسیر را هم کج آمده بودم و این فاصله ام را با رودخانه بیشتر می کرد.
شب به طرف صدای آب حرکت کردم. اما حرکتم خیلی کند بود. احتمالاً مورچه از من سبقت می گرفت! کمی جلو می رفتم و بی هوش می شدم. بی هوش که می شدم فکرهای عجیبی به ذهنم می آمد. شاید هم خواب بود. یا چیزهایی بود که دلم می خواستشان یا می ترسید ازشان. مثلا فکر می کردم جلویم غذا گذاشته اند و دارم یک دل سیر می خورم. چشم که باز می کردم همه جا تاریک بود و من گرسنه. کمی جلو می رفتم دوباره بی هوش می شدم .این بار چند عراقی آمده بودند مرا ببرند. هراسان چشم باز کردم اما کسی نبود. نفس راحتی می کشیدم. بعد دل می سپردم به صدای شرشر آب. چقدر دلپذیر بود. انگار صدایش بیشتر شده. حتم دارم به آب نزدیک شده ام. کمی دیگر بروم می رسم به نهر آب.
مهرماه شبها در منطقه کوهستانی هوا سرد می شود. من هم لباسم خیلی کم بود . اما می شد به سرما اهمیتی ندهم .فقط باید برسم به آب. تا صبح هزار بار خواب دیدم و از خواب پریدم .حتی خواب دیدم مرده ام .می خواستند مرا بشویند و خاک کنند. چشم باز کردم همان جای قبلی بودم. کاش مرده بودم. کاش راحت شده بودم. نه، مرگ نه. هنوز نه. باید تلاش کنم. یک ذره دیگر رفتم جلو. دوباره نفسم به شماره افتاد. دوباره داشت هوا روشن می شد و من هنوز نرسیده بودم به نهر آب. اما باید نماز می خواندم. نماز خواندم و دوباره بیهوش شدم. دوباره به هوش آمدم. این بار هوا روشن شده بود. صدای آب هم نزدیک تر شده بود اما هنوز نمی دیدمش.
دوباره به حرکتم ادامه دادم .هر چه می گذشت توان من کمتر می شد و حرکت کردنم هم کمتر. نزدیک ظهر هوا اما گرمتر شد و حالا گرما داشت بی قرارم می کرد. بار بعدی که به هوش آمدم خورشید بالای سرم بود . این یعنی ظهر شده است اما هنوز به آب نرسیده ام. صدایش اما بهم نزدیک بود. خیلی نزدیک. اینقدر نزدیک که غیر از صدای آب هیچ صدای دیگری نمی شنیدم. باید می رفتم. رفتم. ذره به ذره. حالا دیگر زمین هم نمدار شده بود و خنک تر. یعنی همین چند قدم را بروم رسیده ام به نهر آب.
حدود دو بعد از ظهر به آب رسیدم. چند جوی آب بود که پیچ و خم می خوردند و به هم می رسیدند. به جوی آب که رسیدم بدون معطلی سرم را توی آب کردم. خنکی. زندگی. نفس. نفس. یک دل سیر آب خوردم. نفسم داشت بند می آمد .سرم را بالا آوردم. نفس عمیقی کشیدم و کمی دیگر آب خوردم. این بار که سرم را بالا آوردم به پشت خوابیدم روی زمین. نگاه به آسمان کردم. انگار هوا روشن تر شده بود. امیدم بیشتر شده بود. خدایا شکرت. ممنون که تا اینجا از من مراقبت کرده ای. هنوز می توانستم مقاومت کنم. باید زنده بمانم. کمی دیگر آب بخورم انرژی ام بیشتر می شود. دوباره برگشتم و سرم را توی آب کردم و آب خوردم . نکند دیگر نتوانم آب بخورم؟ بهتر است باز هم آب بخورم. سه چهار باری آب خوردم و احساس کردم شکمم از آب پر شده است .
این بار که به پشت برگشتم حواسم رفت به گذشته و آینده. به رفقایی که الان داشتند دنبال من می گشتند. به زخمی شدن و تشنگی هایم. به دردی که هرازگاهی می افتاد به جانم و از شدت درد عرق سردی تنم را پر می کرد. چرا به این روز افتادم؟ شاید خدا دارد تنبیهم می کند؟ چطور توانستم این یکی دو روز این همه درد و سختی را تحمل کنم؟ شاید اگر از بچگی در ناز و نعمت بزرگ شده بودم تا الان جان داده بودم. اما از دوره کودکی ام با سختی ها و مشکلات جورواجوری مواجه شده بودم و همیشه به آینده امیدوار بودم. شاید خدا در تمام این سالها داشته من را برای روبرو شدن با چنین روزی آماده می کرده.
این شد که پناه بردم به خاطراتم. به گذشته…
داستان ادامه دارد…