اخباراصلیخاطرات
موضوعات داغ

خاطرات جانباز اکبر کاظمی رزمنده لشکر 8 نجف اشرف

سنگر ما چون خیلی از سنگر فرماندهی دور نبود من خودم کارهای تدارکات واحدمان را به عهده گرفتم. بعد منتظر نمیشدم چیزی بیاورند. هر موقع چیزی نیاز داشتیم می رفتم می گرفتم. برای همین اوضاع سنگرمان خوب بود. البته سه نفر دیگری که همسنگرم بودند حال این کارها را نداشتند و همه چیز به عهده من بود. موقع ناهار هم ماشین غذا که می آمد میدیدمش و زودتر می رفتم جیره مان را می گرفتم. جیره مان هم خوب بود و غذای مان از ماهشهر می آمد. صبح ها تخم مرغ می گرفتم یا مربا هویج. می رفتم زبان می ریختم و یک چهار لیتری مربا هویج می گرفتم که برای چند روزمان بس بود. گوشه سنگرمان هم قوطی های خالی مربا ردیف شده بود. هوا هم گرم بود و زود زود می رفتم یخ می گرفتم تا آب خنک مان وانیفتد. البته خط مقدم این خبرها نبود. آنجا فقط خمپاره داشتند برای خوردن. ولی ما چون پشتیبانی بودیم و سیصد متری از آنها عقب تر بودیم شرایط مان فرق می کرد.

پای پیاده دنبال لوله های نفت می رفتیم تا برسیم سنگر فرماندهی. روی لوله های نفت را خاک ریخته بودند. به همین دلیل اگر با ماشین می خواستی بروی باید از روی خاک هایی که ریخته بودند روی لوله ها بالا می رفتیم و از آن طرفش پایین می آمدیم. وقتی می رسیدیم آن بالا هم عراقی ها دید داشتند و شروع می کردند به خمپاره ریختن. دبه های آب سنگین بود و با ماشین آب می اوردیم. وقتی فرمانده برای سرکشی به سنگر ما می آمد من با ماشین و راننده فرمانده میرفتم آب می اوردم. یک روز که سرداری آمده بود سنگرمان آب نداشتیم و من ازش اجازه گرفتم بروم آب بیاورم.

گفت خودت میتوانی بروی ؟ رانندگی بلدی؟

گفتم بله .

طوری گفتم که انگار تمام عمرم راننده جیپ بوده ام .حالا قبلاً پشت ماشین نشسته بودم اما خیلی وقت ازش گذشته بود. دیگر اینکه قلق رانندگی با جیپ دستم نبود. زمین های ناصاف و پر از پستی و بلندی هم کار را سخت تر می کرد. هر جور بود دنده عقب گرفتم و زیادی رفتم آهسته زدم به یک کپه خاک. به خیر گذشت. به هر سختی بود ماشین را سر و ته کردم. یکی از سربازها که توی ماشین بود گفت :کاظمی تا حالا پشت ماشین نشستی ؟ رانندگی بلدی ؟

گفتم :بَه، بنشین نگاه کن. فقط سفت بنشین. رفتیم دبه ها را آب پر کردیم و برگشتیم. رسیدیم به لوله های نفت که رویش خاکریز زدنده بودند. از لوله ها که سرازیر می شدی می رسیدی به یک راه بند که طناب انداخته بودند و چند سرباز هم کنارش ایستاده بودند برای ایست بازرسی گردان. نمی گذاشتند ماشین ها بدون مجوز داخل گردان برودند.

من از روی لوله ها که سراریز شدم هول شدم وبه جای اینکه ترمز را بگیرم گاز را فشار دادم. سرعت ماشین زیادتر شد و زدم لوله و جایگاه ایست بازرسی را از جا کندم . ایست بازرسی را رد کردم و کمی جلوتر بالاخره ترمز کردم . درجه دار  ایست بازرسی آمد دم شیشه.

 گفت : این چه کاری بود ؟

 با پررویی گفتم : تقصیر خودتونه. چرا طناب را ننداختید پایین .

گفت :تو اصلاً نایستادی که ما طناب را بیندازیم .

 گفتم: چرا من ایستادم شما توجه نکردید .

از یک طرف نمیخواستم قبول کنم که اشتباه از من بوده و از طرف دیگر هم کمی ترسیده بودم. بدنم می لرزید. سرباز کناری ام هم مرتب غرغر می کرد که تو که رانندگی بلد نبودی چرا پشت ماشین نشستی. مسئول ایست و بازرسی هم گیر داده بود باید پیاده بشوی و ایستگاه را دوباره مرتب کنی .

 گفتم :به من ربطی ندارد .من باید سریع به سنگرم برگردم .فرمانده سرداری منتظر ماشین است.

 گفت :میخواهی بری برو .اما من گزارش میکنم رانندگی بلد نبودی و پشت ماشین نشستی .

 با هزار دعا و توسل ماشین را روشن کردم و از سربالایی بالا امدم. کمی این طرف و آن طرف شدم و بالاخره به سنگر رسیدم. پاهایم می لرزید .از ماشین که پیاده شدم نمی توانستم روی پاهایم بایستم.

 سرداری گفت : کاظمی جان ، آب آوردی ؟

 گفتم : بله آوردم.

سربازی که با من بود می خواست چیزی بگوید اما پشیمان شد. به خودم گفتم این سربازه هر وقت با فرمانده تنها بشود همه چیز را گزارش می دهد. خیلی نگران بودم. از اینکه حقیقت را به سرداری نگفته بودم ناراحت بودم. رابطه سرداری با من غیر از بقیه بود. سرداری با من بیشتر از دیگران گپ می زد. وقت های بی کاری اش را معمولاً با من می گذراند. حالا از اینکه بهش دروغ گفته بودم پشیمان بودم.

البته یک بار دیگر هم دروغ گفتم ولی آن موقع داشتم شوخی می کردم و فکر نمی کردم سرداری جدی بگیرد. آنجا که سرگرمی دیگری نداشتیم من وقت های بیکاری ام مجله می خواندم. یک روز سرداری آمد سنگرمان.

گفت: کاظمی این عکس کیه روی مجله که دستت است؟

یکی از این مجله های انقلابی بود که عکس یک روحانی روی جلدش بود.

 من به شوخی گفتم: عکس بابام است.

گفت: جدی می گویی؟ اگر بابات است پس چرا فامیلی تان باهم فرق می کند.

گفتم: فامیلی مان را دوست نداشتم برای همین عوضش کردم.

گفت:  بابات عالم است پس چرا آمدی سربازی؟

گفتم: اصلاً درستش را بخواهی سربازی را دوست داشتم. بعد برای اینکه بتوانم بیایم سربازی و نشناسندم فامیلی ام را عوض کردم.

گفت: خب دمت گرم بابا…

از بس سرداری آدم صادق و درستی بود فکر می کرد من هم دارم حرف راست می زنم.

چند ماهی در این منطقه بودیم و حوادث ریز و درشتی پیش آمد یکی از مهمترین هاش روزی بود که من دیدم یک بالگرد دارد روی خاکریز خودی پرواز می کند. صبح خیلی زود بود و درجه دارها خواب بودند. من معمولاً از شدت نگرانی خوابم نمی برد. یا اگر هم می خوابیدم کم بود و صبح ها خیلی زود بیدار می شدم. به بچه ها می گفتم شما راحت بخوابید من مراقبم. اگر خبری شد یا چیزی دیدم خبرتان می کنم. آن روز هم بالگرد را دیدم و مطمئن شدم هدف دشمن است چون بی سیم چیزی از اینکه بالگرد خودمان است که آمده طرف مان اعلام نکرده بود. فکر کردم خوب است خودم بزنمش. موشک انداز را گذاشتم روی دوشم و هدف گیری کردم. موشک سهند باتری دارد و چشم الکترونیکی. از وقتی که می گذاری روی دوشت در عرض بیست ثانیه شلیک می کند وگرنه خودش خودکار شلیک می شود طرف هدف. داشتم باتری را باز می کردم که یکی از درجه دارها گفت: نزن اکبر خودیه .

تندی موشک را زمین گذاشتم .مات و مبهوت نگاه میکردم .خیلی ترسیدم .اگر یک لحظه دیرتر میگفت من بالگرد خودی را میزدم و من را اعدام میکردند. درجه دار نزدیکم شد.

گفت :عجب شانسی اوردی اکبر.

بعدها فهمیدیم خمپاره خورده بوده به سیم بی سیم و قطع شده بوده. برای همین خبر خودی بودن بالگرد را نشنیده بودیم.

 

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا