خیلی کاری بود. فعالیت و تحرکش زیاد بود. اصلاً جایی بند نمیشد. خستگی نداشت این پسر. خیلی وقت ها میشد، ما
خسته می شدیم و پیله میکردیم بهش که حاجی بیخیال شو، بگذار ما یکی دو ساعت بخوابیم. مگر زیر بار میرفت. میگفت نه، نه. وقت را تلف نکنید. بلند شوید تا برویم. یک بار گروهی چهل نفره برایمان آمد که باید میبردیمشان منطقه ای نزدیک آبادان به نام پاسگاه زید و آموزش عملی بهشان می دادیم. بینشان نوجوان و جوان زیاد بود و اکثراً بچه های تهران بودند. کسانی که تا آن روز توی ناز و نعمت بزرگ شده بودند و حالا آمده بودند توی این زمختی خاک و ماسه و شده بودند تخریب چی. رسول همیشه وقتی نیروی جدید می آمد، برایشان منبری میرفت که تخریبچی ها بالاترین مقام معنوی را بین
رزمنده ها دارند. میگفت رزمنده ها در هر رسته ای وارد شوند، احتمال دارد شهید شوند و احتمال هم دارد شهید نشوند؛ ولی هرکس تخریب چی شد، باید بداند آخر این مسیر شهادت است.
این حرف ها را می زد و دست آخر هم می گفت بین ما بودن سخت است. جرئت می خواهد. اگر کسی جرئتش را ندارد، همین حالا برود. هیچ کس نمی رفت. آن روز هم برای این چهل نفر خط و نشان هایش را کشید و چند روز بعد که خوب آموزششان داده بود، گفت میخواهم امتحانشان کنم. روز، خوب رمقشان را کشید و شب که همه شان مثل جنازه شدند، آمد سراغ من و یکی دیگر از بچه ها که برویم برای امتحان کردنشان. گفت بند های پوتینهایشان را به هرچیزی که دم دستتان می آید ببندید. ما هم نامردی نکردیم. بعضی ها را میبستیم به قوری و کتری. بعضی ها را میبستیم به بند چادر.
بعضی ها را هم به هم. وقتی کارمان تمام شد، همه رفتیم بیرون چادر و شروع کردیم تیر هوایی زدن. داد می کشیدیم دشمن حمله کرده. این ها هم فوراً از خواب می پریدند و بی خبر که بندهای پوتینشان به این ور و آن ور بسته شده، میخوردند به هم و می افتادند روی زمین. ما هم دلمان را گرفته بودیم و میخندیدیم. خودشان هم وقتی فهمیدند همه چیز سرکاری بوده، مرده بودند از خنده؛ ولی همین کارها باعث شد محکم بار بیایند. خدا رحمتشان کند؛ همان طور که رسول می گفت، هیچ کدامشان برنگشتند. هر چهل نفرشان خدایی شدند.