اخباراصلیخاطرات
موضوعات داغ

خاطرات جانباز اکبر کاظمی رزمنده لشکر 8 نجف اشرف

یکی از درجه دارهای سنگر ما اهل شمال بود .جوان خوب و مهربانی بود. روی مقوای بزرگی نوشته بود :به نجف آباد خوش آمدید.مقوا را زده بود بالای سنگر. گفتم چرا این را اینجا زده ای؟

گفت همه ی کارها دست شما نجف آبادی هاست. ما کاره ای نیستیم.

آن روزها آبادان در محاصره بود. در روزهایی که منطقه بودیم کم کم پیشرفت کردیم تا رسیدیم نزدیک عراقی ها. از طرف دیگر هم نیروهای بسیج پیشروی کردند طوری که عراقی ها ترسیدند از طرف نیروهای ما قیچی شوند و جاده را آزاد کردند. عراقی ها هم سرازیر شدند طرف خرمشهر که دست شان بود.

مسیر آبادان که باز شد ما وارد آبادان شدیم و کنار رودخانه بهمن شیر مستقر شدیم. آنجا نیروی خمپاره انداز کم داشتند و من را به اجبار به گروه خمپاره اندازها بردند .خمپاره 120 بود و من این خمپاره را آموزش ندیده بودم. آن چند وقت هم پشتیبان خمپاره انداز بودم و کمی هم از آن یاد گرفتم.

روی سر گلوله خمپاره ها یک پوششی هست که قبل از انداختن گلوله تو لوله باید این پوشش را برداری. پوشش را هم که از خمپاره جدا کنی دیگر نمی توانی دوباره برش گردانی. باید حتماً خمپاره را شلیک کنی.

یک روز حدود 20 تا 25 گلوله داشتیم و قرار بود چند تایی از گلوله ها را شلیک کنیم طرف بصره. بصره نزدیک ترین مکان دشمن به ما بود. سر پوش گلوله ها را درآوردیم تا بتوانیم پشت سر هم شلیک کنیم و سرعت عمل بالاتری داشته باشیم. کمی که سر لوله را پایین می آوردیم خمپاره مسیر دورتری را میزد .وقتی سر  لوله را بالا می آوردیم  مسیر نزدیک تری را می زد. شلیک خمپاره را به شکل درست آموزش ندیده بودم اما به مرور زمان یاد گرفته بودم.

چندتایی از گلوله ها را شلیک کردیم. وقتی گلوله را وارد لوله میکنی باید پای قبضه بنشینی و قبضه را بگیری تا موجش تو را پرت نکند. نباید کنار قبضه بایستی چون دنباله خرج گلوله آتش دارد و موقع خروج می سوزاندت. 

هفت یا هشت تایی گلوله مانده بود. یگ گلوله دیگر انداختم. گوش هایم را گرفتم و نشستم. هر چه صبر کردم گلوله شلیک نشد. کمی دیگر صبر کردم اتفاقی نیفتاد. با مشت زدم به لوله که اگر گیر کرده رد بشود اما نشد. یواش یواش ایستادم و نگاهی به لوله انداختم دیدم گلوله گیر کرده است. داشتم سرم را می آوردم کنار که همان موقع گلوله شلیک شد. من از موج آتش و ضربه اش به طرفی پرت شدم . از ترس نفسم گرفته بود. پرتاب گلوله خودش آدم را می ترساند چه برسد که از کنار صورتت رد شود. خیلی ترسیده بودم تا چند ساعتی بدنم می لرزید.

 تا وقتی خرمشهر آزاد شد من در همین واحد بودم.

” داستان ادامه دارد …”

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا