
صبح روز فتح خرمشهر بود. با رسول رفتیم داخل خود خرمشهر. می خواست به چند جا سر بزند. یکجا وقتی رسول رفت داخل ساختمان، من کنار ماشین ایستاده بودم و دیدم چند نفر دارند شهدا را می اندازند عقب نیسان که ببرند معراج. یک نفر دست های شهید را می گرفت و یک نفر پاهایش را و یک دو سه می گفتند و می انداختند عقب نیسان. توی دلم گفتم ای کاش یک جورِ دیگر این شهدا را سوار ماشین می کردند! یک جوری که لااقل بی احترامی نشود به شهدا. همین طور داشتم با خودم کلنجار میرفتم که بروم و بهشان تذکر دهم که دیدم یکی از اینهایی که انداختند عقب نیسان، دارد تکان میخورد. این بندگان خدا خودشان نفهمیدند. آمدند شهید دیگری را بیندازند بالا که دویدم سمتشان و داد کشیدم: «نه، اون یکی زنده س. » دیدم دارند بِرّوبِر من را نگاه می کنند. شوکه شده بودند. یکیشان به ترکی چیزی گفت و دوباره رفت جسد شهید را بلند کند. رفتم دستش را گرفتم و گفتم: «بابا میگم این بنده خدا زنده س. داشت تکون می خورد. » حالا من هرچه می گفتم این ها نمی فهمیدند. ترک بودند و فارسی بلد نبودند. خلاصه به یک مکافاتی به این ها فهماندم قضیه از چه قرار است و آن رزمنده ای که شهید نشده و زنده بود را از عقب نیسان آوردیم پایین. همان موقع هم رسول رسید و قضیه را برایش تعریف کردم. سریع یک آمبولانس جور کرد و راه افتادیم سمت قرارگاه فتح که هم خود رسول آنجا کار داشت و هم این بنده خدا را ببریم بیمارستان قرارگاه. اتفاقاً وقتی رسیدیم، بعد از چند ساعت به هوش آمد. خودش می گفت توی
یک انفجار، موج او را گرفته بود. برایش که تعریف کردیم چطوری نجات پیدا کرده، خنده اش گرفته بود. می گفت: «پس شما
بودین نذاشتین به فیض شهادت برسم. »