
سربازی تا قبل از ما هجده ماه بود. اما وقتی جنگ شد سربازی شد بیست و چهارماه. سه ماه قبل از پایان سربازی ام قرار شد برویم زندان و آنجا از محیط زندان مراقبت کنیم. زندان نیروی دریایی. پنج تا سرباز سپردند به من و شدم پاسبخش شان. مشهدی بودند. چندان به قوانین و برنامه های زندان آشنایی نداشتم اما برای نگهبانی سربازها برنامه ریزی کردم و هر دو ساعت شیفت هاشان عوض می شد. خودم هم حین شیفت هاشان خیلی بهشان سر می زدم. خیلی بهشان سخت نمی گرفتم. شاید چون در دوره آموزشی خیلی به خودمان سخت نگرفته بودند. شب ساعت 2-3 می رفتم سر می زدم می دیدم خوابش برده. بیدارش می کردم و بهش تذکر می دادم. بندگان خدا اول خیلی می ترسیدند و عذرخواهی می کردند. من اما ازشان قول می گرفتم دیگر مراقب باشند و ازشان گذشت می کردم. این شد که خیلی دوستم داشتند. روزی که سربازی ام تمام شد و می خواستم ازشان جدا شوم بندگان خدا گریه می کردند. شاید این اولین باری بود که با چنین محبت شدیدی مواجه می شدم. من خیلی به چنین محبت هایی عادت نداشتم..