
از سال 59 ما با هم آشنا شدیم و سه سال توی منطقه بودیم. شب عملیات ولفجر یک بود که علی به من گفت سید میری جلو و حلقه ی سیم ( یه حلقه سیم تلفن مشکی رنگ بود که توی شب پیدا نباشه و طولش هم حدود هفتصد ،هشتصد متر بود) رو با خودت می بری ، سیم رو داد به من و گفت یکسرش رو ببند به این تک درخت و اون سرش رو همراه خودت ببر، موقعی که میدون مین باز شد چهار پنج بار سیم رو بکش که ما متوجه بشیم میدون باز شده و نیروهای پیاده را بفرستم بیان. من و حسین قاسمی و شهید محمد کریمی اومدیم سر میدون مین که شبکه ی سیم خاردار بود ، هفت هشت متر عرض این شبکه بود که ما شبکه را باز کردیم و وارد میدون مین شدیم و منورها را خنثی کردیم، داخل میدون مین یکسری والمر و مین های مختلف بود. مین های ضد خودرو ،ام شیش. که همه ی این ها را خنثی کردیم و رسیدیم انتهای میدون مین که اونجا یه شبکه ی دیگه از سیم خاردار بود که ما یکسری اژدر بنگال با خودمودن برده بودیم، اژدر لوله های سه اینچ بود که طول یک و نیم متر داشت، که ما چهار تا از این ها را همراه خودمون برده بودیم که می شد شش متر. چون فاصله ی ما با عراقی ها کمتر از چهل پنجاه متر بود و امکان چیدن سیم خاردارها نبود و زمان کمی هم داشتیم، این اژدرها را زدیم زیر شبکه ی سیم خاردارها و چاشنی بهش وصل کردیم و میدون مین باز شد و من سیم را چند بار کشیدم که علی متوجه باز شدن میدون مین بشه و نیروهای پیاده را بفرسته . سه چهار دقیقه ای طول کشید که علی و نیرو های پیاده به ما رسیدند. علی به من گفت سید تو اینجا بمون و معبر رو بازترش کن که اگه نیروهای زرهی و خودروهامون اومدند روی مین نرن یا اینکه اگه خدایی نکرده فرمان عقب نشینی دادن بچه های ما توی میدون مین کشته نشن. لب میدون
مین ایستاده بودیم و نیروهای پیاده را هدایتشون کردیم.
“داستان ادامه دارد…”