
سربازی تمام شد و برگشتم نجف آباد. استاد کاری که پیشش در و پنجره می ساختم گفت بروم مغازه اش بایستم کار کنم. سال هایی که گذشت به مرور خیلی به کارم روی خوش نشان داد. حتی وقتی می آمدم مرخصی هم می فرستاد دنبالم که بیا بایست این در و پنجره فلانی را تو بساز. پول خوبی هم بهم می داد. اما وقتی از سربازی برگشتم انگار خسته بودم. دلم می خواست چند وقتی کمتر کار کنم. پول خوبی پس انداز کرده بودم. توی دو سال سربازی هم غیر از حقوق معمولی که به سربازها می دهند به ما حق ماموریت هم داده بودند. یک ماهی همینطوری گذشت و یک روز با خودم فکر کردم دوسالی هست جنگ شده و ما هر روز منتظر بوده ایم جنگ تمام بشود اما تمام نشده. اینطور هم که معلوم است حالا حالاها ادامه دارد. من هم که در دوره سربازی و تجربه هایی که این دو سال پیدا کرده ام در کار با موشک انداز و خمپاره تجربه های بدی ندارم. خوب است بروم جبهه کمک رزمنده ها بلکه یک قدمی هم ما برداشته باشیم. رفتم بسیج و ثبت نام کردم. چون دوره آموزشی را طی کرده بودم و به آموزش نیاز نداشتم گفتند سه روز دیگر بیا ورزشگاه یزدان شهر تا اعزام شوی. صبح رفتم ورزشگاه یزدان شهر. آنجا بقیه بچه های نجف آباد و روستاهای اطرافش هم بودند. تا ظهر منتظر شدیم همه جمع بشوند و آمار بگیرند و بین همه لباس توزیع کنند. من لباس نگرفتم. گفتم لباس های دوره سربازی ام هست و همان ها کافی است. ناهار آبگوشت دادند. برایم جالب بود برای آن همه آدم که اندازه چندتا هیئت جمع شده بودند آبگوشت پخته بودند. تقریباً 300- 400 تایی بودیم. حدود ده تا اتوبوس برای بردن مان آمدند. باز هم نمی دانستیم به کدام منطقه اعزام می شویم. اما این بار از روی تابلوهای مسیر فهمیدم می رویم غرب. احتمالاً کردستان. ساعت یازده شب رسیدیم دهلران. هوا سرد. منطقه تاریک. گفتند صدا از کسی در نیاید. دهلران منطقه سختی بود برای جنگیدن. همه ارتفاعات و سرما و سختی مسیرهای دسترسی باعث می شد کار در این منطقه سخت شود. روز دوم عملیات محرم بود…
“داستان ادامه دارد …”