
درست قبل از عملیات فتح المبین بود. پنج نفر از اصفهان بودیم و حدود چهل نفری از تهران. برایمان توی یکی از پادگان های اهواز یک دورۀ آموزشیِ فشردۀ تخریب گذاشتند و بعد از اینکه آموزش های لازم را دیدیم و آماده شدیم، بردندمان منطقه. در منطقه، یک کارخانۀ مستهلک نساجی بود در شش کیلومتری اهواز و ابتدای جاده ای که به دارخوین می رفت، مقرّ مهندسی رزمی سپاه. همان روزهای اول بردندمان پیش خیاط ویس، فرمانده واحد تخریب منطقۀ 8 اهواز. سه روز قبلش چهارده نفر به دستور او رفته بودند برای مین گذاری. رفته بودند در منطقۀ فتح المبین که احتمال حملۀ عراقی ها از آن سمت می رفت، مین ضدتانک کار بگذارند؛ ولی برنگشته بودند. خیاط ویس گفت تا چند روز آینده باید به خانوادۀ این چهارده نفر خبر بدهیم چه اتفاقی برای بچه هایشان افتاده و هنوز خبری ازشان نیست. بعضی ها می گفتند اسیر شده اند و بعضی ها می گفتند شهید شده اند. بعضی ها هم نظرشان این بود که از دشمن قایم شده اند و خیالشان که راحت شود، بر می گردند.
خلاصه این شد که برای شناسایی، من و آقای حاج باقری قبول کردیم برویم. فردای آن روز حرکت کردیم به سمت شوش
و بعد از یکی دو روز گشتن، بالاخره اجسادشان را حول و حوش همان شیاری که رفته بودند پناه بگیرند، پیدا کردیم. ظاهراً جریان از این قرار بود که این ها یک مقدار که جلو می روند، دشمن خبردار می شود و شروع می کند خمپاره ریختن روی سرشان. این ها هم به شیاری توی سینۀ کوه پناه می برند تا آبها از آسیاب بیفتد؛ ولی از شانسشان خمپاره ای می نشیند درست توی همان شیار و همه شان را در جا شهید می کند. من که تا آن وقت شهید ندیده بودم، حالا داشتم شهدایی را میدیدم که اجسادشان تکه تکه شده بود. هر تکه اش جایی افتاده بود. یک دست این طرف، یک
پا آنطرف. انگشتی لای خاک ها چروکیده شده بود. توی شیار، جایی که خمپاره نشسته بود روی زمین گودالی به قطر دو متر ساخته بود و در کنار همین گودال، تکه پاره های بدن این شهدا ریخته بود تا چندصد متر آن طرفتر. صحنۀ خیلی وحشتناکی بود. شروع کردیم به جمع کردنِ هرچه از اجساد این چهارده نفر مانده بود. همه را جمع کردیم و برگشتیم منطقه. چند روز بعد هم با خانواده هایشان تماس گرفتند که فرزندانتان شهید شده اند. یادم است چهار تایشان تهرانی بودند، یکی بیرجندی، دو تا شهرکردی و یکی هم اهل دُرچه. تکه های بدن را چیدیم. توی پارچه، بسته بندی کردیم و بردیم تعاون سپاه اهواز که از آنجا ارسال شوند برای خانواده هایشان. برایشان هم نوشتیم: «این ها تکه هایی از بدن این عزیزان است که از شدت جراحت قابل شناسایی نبود. »
رسول وقتی این جنازه ها را میدید، آرزو می کرد او هم همین طور شود. می گفت دلم نمی خواهد جسدم سالم باشد. دلم می خواهد هر تکه ام را جایی پیدا کنند. اصلاً دلم می خواهد پیدایم نکنند. پودر شوم، نیست و نابود. فقط خدا بداند چه شده ام.
” ادامه دارد … “