اخباراصلیخاطرات
موضوعات داغ

خاطره رزمنده علی اکبر رحیمی از شهید رسول آقاعلی رویا

شب صاف بود و آسمان پر از ستاره. توی دل کویر بودیم
و ستار هها مثل الماسِ روی مخملِ سیاه بودند. آمد نشست
کناردستم و گفت: «به چی نگاه می کنی؟ »
– به ستاره ها.
– تا حالا سیارۀ زحل رو دیدی؟
– نه.
– پس صبر کن تا برم و تجهیزات لازم رو بیارم تا با هم ببینیم. من هم ساده، فکر کردم واقعاً م یخواهد سیارۀ زحل را نشانم
دهد. منتظر نشستم و چند دقیقه بعدش آمد. دیدم پیراهنش را آورده. پیراهن را کشید روی سرش. جوری که یکی از آستین هایش درست جلوی صورتش قرار می گرفت. گفت: «پیراهن رو باید بکشی روی سر تا نور اضافی به چشمت نخوره. بعد آستین رو مثل لولۀ تلسکوپ م یچرخونی توی آسمون و اونجا کنار ماه، سیارۀ پرنور زحله. از توی سوراخ آستین م یبینیش. » قبول کردم و پیراهن را گرفتم و کردم توی سرم. آستین را کشیدم و از توی سوراخ آستین کنار ماه را نگاه کردم و دنبال زحل گشتم. گفتم: «رسول، نیست همچین چیزی. » گفت: «چرا بگرد خوب. » همین طور که داشت توضیح م یداد که چطوری آستین را بگیرم که واضح ببینم، یکهو لبۀ آستین را گرفت و پیچیدش دور سرم و تا آمدم به خودم بجنبم قمقمۀ آبش را خالی کرد روی پیراهن. پیراهن که خیس شد، دیگر نفسم بالا نیامد. یک لحظه بعد خودش پیراهن
را کشید بالا و ریسه رفت از خنده. افتادم رویش به کتک زدن و فحش دادن و او از خنده افتاد روی زمین و دلش را گرفت. من
مشتش م یزدم و او م یگفت: «دیگه نم یخواد بگردی، هوا ابری شد و سیاره ای معلوم نیست. »

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا