
رسول بچۀ مهربانی بود. کاری به کار کسی نداشت. اگر کسی هم اذیتش می کرد، اصلاً به دل نمی گرفت. ما را هم نصیحت می کرد که اگر کسی چیزی بهمان گفت، کاری به کارش نداشته باشیم. می گفت به خاطر خدا ببخشید. به خاطر خدا جواب ندهید. هم درس می خواند و هم کار می کرد. خرج تحصیلش را هم خودش در می آورد. هیچوقت نمی گذاشت کسی از دستش گله ای داشته باشد. بابا و یکی از برادرهایمان چایخانه و رستوران داشتند و آن یکی برادرم هم چلوکبابی. سعی می کرد به همه شان کمک کند. صبح می رفت مغازۀ بابا، ظهر مغازۀ یکی از برادرها و عصر مغازۀ آن یکی برادر. خیلی کار می کرد. برای همه مان کار می کرد. کمک حالمان بود. خیلی اهل بازی نبود مثل هم سن و سالهایش. بیشتر یا داشت به این و آن کمک می کرد یا دستش به کارهای مسجد بند بود. هروقت از جبهه می آمد و خانۀ یکی از ما مهمان می شد و چند نوع غذا داشتیم، به آن لب نمی زد. می گفت مگر می شود من از این غذاها بخورم و رفقایم توی جبهه ها غذای ساده بخورند!