
با اسلحه هایی که همراه آورده بودیم، به پادگان امام حسن (ع) تهران رفتیم و شاکری این و آن را دید و حکمی برای اعزام به جنوب گرفتیم و وارد اهواز که شدیم، ما را به گلف فرستادند. گلف نام منطقۀ وسیعی بود که پیش از انقلاب، آمریکایی ها آن جا گلف بازی می کردند. حالا محل ورود و تقسیم نیروهای تازه وارد از جاهای دیگر به منطقه جنوب بود. از فلکه چارشیر جاده ای بود که مستقیم به آن جا می خورد. محوطه ای پر درخت و گلکاری شده و با صفا بود. بشیر ابراهیمیان، مسئول تدارکات و اعزام نیرو به خط دارخوئین، با سیمرغ ما را از آن جا به شهرک دارخوئین نزدیک انرژی اتمی كه قبل از انقلاب محل سکونت کارکنان انرژی اتمی بود، آورد. ساختمان هایی داشت که فرانسوی ها با چوب ساخته بودند. یک طرف شهرک، به جاده اهواز آبادان و از طرف دیگر همجوار با رودخانه کارون بود و جای با صفایی بود گفت: یکی، دو روز این جا باشید تا ببینیم چی کار باید بکنیم؟ او با این که جوان بود، اما آدم جاافتاده ای بود. چهره ای سیه چرده داشت و اصلیتش هم انگار عرب بود. همیشه در جنب و جوش بود و همه کاری می کرد. هم تدارکات بود، هم راننده آمبولانس بود، هم مهمات خط را تأمین می کرد و خیلی کارهای دیگر. البته در این جا نیروی زیادی وجود نداشت. هنوز تشکیلاتی به آن صورت نبود و کارهای گروهی نظم چندانی نداشت. نیروها که فقط در قسمت جلوی شهرک دارخوئین مستقر بودند، همه اش به هفتصد نفر نمی رسیدند. تعدادی هم در انرژی اتمی، چند كيلومتر بعد از شهرك، مستقر بودند. ولی نیروهای اصفهانی بیشتر در شهرک بودند. خرازی قبلاً با کی گروه از کردستان وارد منطقه جنوب شده و مسئولیت جبهه دارخوئین را به عهده گرفته بود. ردانیپور در این جا نقش فعالی داشت و یکی از کارهایش این بود که تمام این گروه هایی که می خواستند وارد عملیات شوند را به دسته های شصت نفره تقسیم می کرد. همان روزها بود که سید ابوالفضل صدیقی در محور آبادان به شهادت رسید و حالا عملیات فرماندۀ کل قوا تمام شده بود و من برای اولین بار وارد جبهه جنگ با دشمن خارجی می شدم. بعد از عمليات فرماندۀ کل قوا، امام فرمود: “محاصرۀ آبادان بايد شكسته شود” يعني روي “بايد” تأكيد داشت. به همین دلیل، فرماندهان داشتند مراحل عملیات تازه ای را پی ریزی می کردند.
“داستان ادامه دارد …”