اخباراصلیخاطرات
موضوعات داغ

خاطرات جانباز مرتضی علیجانی از کتاب شاهدین معبرها

دو سه روز بعد بشیر دوباره آمد و ما را سوار کرده، به خط دارخوئین برد. محمدیه بود و خط دارخوئین. وقتی وارد خط شدیم، هر دو نفرمان را جلوی کی سنگر پیاده کرد. حسن سلطانی را با شاکری به کی سنگر و من و آقابابایی را جلوی سنگر موحددوست که مسئول دسته بود، پیاده کرد و رفت. وسط تابستان بود و هوا هم به شدت گرم بود. موحددوست از سابقه کاری مان پرسید و ما گفتیم سیستان و بلوچستان بوده ایم و از جاهایی که بودیم برایش تعریف کردیم. او رو به ما کرده، گفت: ما دو تا نیرو می خوایم برا تخریب. گفت: من می خوام شما دو تا رو معرفی کنم به گروه تخریب برا خنثی سازی مین و مین گذاری. من و آقابابایی گفتیم: ما که بلد نیستیم. مین آموزش ندیده ایم. گفت: مشکلی نداره. خود مرتضی تیموری آموزشتون میده. بعد به سنگر گروه تخریب رفت و به تیموری گفت: ما دو تا نیروی زبده برامون اومده، ببین به دردت می خورن. تیموری آمد سنگر ما و با ما حرف زد. از همان دیدار اول فهمیدیم آدم شوخ طبع و خوش اخلاقی است. چشمان زاغی داشت با موهای فر و پریشان. آموزش های سختی در ارتش دیده و استاد و ورزیده شده بود. بدون مقدمه گفت: من یه امتحان از شما می گیرم. اگه مورد قبول بود، هر دوتاتونو می خوام. مجموعۀ گروه تخریب شش هفت نفر بود که می خواست ما دو نفر را هم به گروهش اضافه کند. بعدها گروه حتی به سیصد نفر هم رسید. حالا عملیات فرماندۀ کل قوا شده بود و تقریباً در پاتک هایش بسر می بردیم. در این عملیات، نیروهای ما حدود پنج کیلومتر پیشروی کرده بودند. میدان مین دشمن پشت خاکریز اولی که به تصرف ما درآمده بود، قرار داشت. گفت: باید امتحانتون بکنم. من و آقابابایی گفتیم: باشه، امتحان بگیر. تیموری گفت: حالا نه. حالا تو سنگر بمونید، فردا صبح اول وقت تا آفتاب زد میی‌ام دنبالتون و میریم امتحانتون می کنم. او این را گفت و خداحافظی کرد و رفت و من و آقابابایی ماندیم که چه امتحانی می خواهد از ما بگیرد.
“داستان ادامه دارد…”

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا