
فردا صبح آمد دنبال ما و ما را حدود صد متر به دنبال خط کشید. وقتی کمی از خط دور شدیم، گفت: این جا که داریم میریم، میدون مین دشمنه که از اونا گرفته ایم، حالا هم روی ما دید دارند. باید خم بشیم و دولا دولا بریم. چون فقط صد متر خط اولمان با خط دشمن فاصله داشت، می توانستیم با کلاش همدیگر را هدف بگیریم. از خط اول که فاصله گرفتیم، به يك کانال رسیدیم. آخر کانال، همان جا روی زمین دراز کشید و شروع کرد به سر نیزه زدن تو زمین و ما هم پشت سرش خوابیدیم. وقتی به ردیفی از مین های زیر خاک که سفید رنگ بود، رسید و سیخک زد، یکی از آنها را در آورد و گفت: ایناها، به این می گن مین گوجه ای. بعد آن را برگرداند و یک چاشنی که ته آن بود، باز کرد و گفت: این مین خنثی شد. گفت: این مین ضد نفره. اگه پاتون بیاد روش، از مچ اونو قطع می کنه. بعد به صورت مثلثی، سه تا مین دیگر خنثی کرد و دوباره رفت و مین دیگری شبیه یک قابلمه و به رنگ زرد درآورد. گفت: این مین ضد تانکه. این جا مین ضد تانک گذاشتند. سه تا گوجه ای هم به صورت مثلثی محافظش گذاشتند که وقتی نفر می آید این مین ضد تانک رو خنثی کنه، پاش بره رو این مینای گوجه ای و قطع بشه. این مثلثی دور این رو باید خنثی کنیم.
من و آقابابایی نگاه می کردیم و با این که زیاد سر در نمی آوردیم، اما از کاری که می کرد خوشمان می آمد. بعد نیزه زد به مین ضد تانک و والفش را باز کرد و چاشنی سر والف را هم که مثل مهره بود، باز کرد و گفت: این مین هم فعلاً خنثی شد. دیگه تانک روش بره منفجر نمی شه، ولی احتمال داره که از زیر تله شده باشه. اگر شما این مین رو در بیارید، منفجر می شه و تکه تکه تون می کنه. پرسید: بلد شدید؟ گفتیم: بله. گفت: خب حالا ردیف بعدی رو شما شروع کنید. من و آقابابایی شروع کردیم همانطور که دیده بودیم تند و تند سیخک بزنیم و سه چهار تا مین در آوردیم و رسیدیم به مین والفی و یکی من و یکی آقابابایی. رفتیم سراغ دومی که ناگهان دشمن ما را دید و با تیربار شروع کرد به شلیک کردن. ما محل نگذاشتیم و کار خودمان را ادامه دادیم. تیموری فوری خودش را به عقب کشید و به داخل کانال رساند و صدا زد: بیاید دیگه بسه. ما که بی خیال مشغول خنثی سازی مین های میدان بودیم، در جوابش گفتیم: مگه نگفتی مینا رو؟ خب می خوایم خنثی کنیم. آن قدر ذوق خنثی کردن مین را داشتیم که پی حرف او نرفتیم. باز ایستادیم و یک ردیف و دو ردیف آن را خنثی کردیم که او هم بنای داد و بی داد را گذاشت و گفت: می گم بیاید عقب، دیگه بسه. حالا عراقیا می زنندتون. از میدان به طرف کانال خزیدیم. خاطرش که جمع شد، آرام تر گفت: این برا امتحان بود. بیاید بریم. همینکه دید نترسیدیم و زمین گیر نشدیم، گفت: شما به درد تخریب می خورید. بعد از آن، آموزش مفصلی به ما داد که برای ما سرمایه ای در منطقه شد. می گفتند تیموری اولین کسی است که در منطقه، مین را پیدا کرد و به جنگ مین ها رفت و آن ترس و وحشتی که همه از مین داشتند را شکست.
“داستان ادامه دارد …”