
نمی دانم چرا دلم به رفتن نبود. اصلش من نیروی تخریب بودم. یک عملیات را کمک بچه های اطلاعات رفتم و حالا دیگر شده ام یکی از خودشان. قرار شده بود یکی از بچه های تخریب همراه بچه های شناسایی و اطلاعات برود که اگر مانعی سر راهشان سبز شد یا خوردند تنگ یک میدان مین، کمک شان کند و براشان راه باز کند. مسیری که سید می گفت را یک ماه بود هرشب می رفتیم و حالا دیگر با چشم بسته هم می توانستیم بو بکشیم و برویم. با این حال چیزی نگفتم و آمدم بیرون.
رفتم سنگر خودمان. ظهر نماز خواندم و ناهار خوردیم و کمی دیگر استراحت کردم. دلم می خواست بخوابم اما نمی شد. دلم آشوب بود. بار اولم نبود می رفتم شناسایی اما تا الان اینطور خراب نبودم. بعد از نماز مغرب کلاه پشمی ام را گذاشتم سرم و از سنگر زدم بیرون. بیرون سنگر با بقیه بچه ها حال و احوال کردم. اولی شان اسماعیلی بود که بعدها شهید شد. بهش می گفتیم شیخ. از بس مومن و باخدا بود. بین راه هرجا می خواستیم نماز بخوانیم او را می گذاشتیم پیش نماز. سه نفر از جهاد سازندگی. شکاریان و مرتضی گوینده هم از اطلاعات بودند.
بسم الله را گفتیم و از دامنه کوه که طرف عراقی ها بود سرازیر شدیم طرف دره شیلر. پایین دره و میان دشت رسیدیم به رودخانه. بچه های جهاد و اسماعیلی همانجا از ما جدا شدند و قرار شد هر گروه کارش که تمام شد برگردد پایگاه. ما هم از رودخانه رد شدیم و رفتیم پایین تر دشت که محل استقرار عراقی ها بود. آب رودخانه در این یک ماه کمتر شده بود و حالا خیلی راحت تر می توانستیم از آن رد شویم.
تپه لاله حمره را دور زدیم تا عراقی ها نبینندمان. رسیدیم به جاده تدارکات شان. عراقی ها معمولا پیاده یا با قاطر از این جاده می رفتند تا پایگاه شان. همینجاها بود که متوجه شدیم عراق از شب قبل تا الان یک مقر اضافه کرده. آنهم درست همینجا سر راه ما. شب های قبل هم از کنار سنگر کمین هاشان رد شده بودیم. گاهی آنقدر بهشان نزدیک بودیم که صداهاشان را می شنیدیم یا قد و قواره شان را می دیدیم اما آنقدر احتیاط می کردیم و دعا می خواندیم، توسل می کردیم که به سلامت رد شده بودیم و هنوز گیرشان نیفتاده بودیم.
اما این یکی انگار سنگر بزرگ تری بود. احتمالا با تجهیزات کامل. شاید 7-8 نفری هم نیرو داشت. از روی خاکریز کمی بالا رفتم که ببینم آن طرفش چه خبر است. یکهو یک سرباز عراقی از صدمتر آن طرف تر و از پشت خاکریز بلند شد و گفت: قف. معطلش هم نکرد تند شروع کرد به تیراندازی. فقط خدا رحم کرد ما را هنوز درست ندیده بود. برای همین کور تیراندازی می کرد. تا دیدیم اوضاع خراب است فرار کردیم. به فاصله چند قدم هم مرتضی و شکاریان دویدند پشت سر من.
“داستان ادامه دارد …”