اخباراصلیجانبازانخاطرات
موضوعات داغ

خاطرات جانباز اکبر کاظمی رزمنده لشکر 8 نجف اشرف برگرفته از کتاب همسایه ماهی ها

همین طور که به طرف رودخانه می دویدیم رسیدیم به یک علفزار و چند خانه سنگی متروکه. این متروکه ها را قبلا با دوربین دیده بودیم. علف ها آنقدری بلند بودند که گاهی فقط یکی یا دو ردیف پرچین از علفزارها بلندتر بود. کنار خانه ها چند لحظه ای ایستادیم و نفس تازه کردیم. برگشتم عقب را نگاه کردم. هیچ سر و صدایی نبود. نه شلیک تیری و نه صدای دویدنی. احتمالا از تعقیب مان خسته شده بودند و برگشته بودند. مرتضی و شکاریان هم رسیده بودند کنار من و داشتند نفس نفس می زدند. گفتم: خدا را شکر انگار بی خیال مان شده اند ولی ما نباید بی خیال شویم. باید برگردیم. همین مسیر را ادامه بدهیم و از رودخانه رد بشویم تمام است.

مرتضی گفت: فقط من کمی عقب تر پوتینم درآمد…باید پیداش کنیم… با صدایی خفه داد زدم: تو این تاریکی؟ او هم با صدایی خفه جواب داد: چکار کنم پابرهنه بیام؟… تو کوه؟

شکاریان گفت: دست می کشیم بین علف ها تا پیدایش کنیم. خیلی طول نمی کشه. علفزار را به سه قسمت تقسیم کردیم و هرکدام یک قسمت را گشتیم. کمی بعد پوتینش پیدا شد و راه افتادیم. رسیده بودیم به جایی که رودخانه پیچ می خورد و به همین دلیل هم وسیع تر شده بود. شکاریان جلوتر بود و به فاصله چند قدم من بودم و بعدش هم مرتضی بود. کمی دورتر از ما یک سنگر کمین بود. دوباره آیه واجعلنا را خواندیم و آرام آرام جلوتر رفتیم. شاید یک ربع ساعت راه رفته بودیم که صدای انفجاربلندی از پشت سرم بلند شد. چرخیدم دیدم مرتضی افتاده. بلند بلند تکبیر می گفت. دویدم طرفش. رفته بود روی مین و یکی از پاهاش متلاشی شده بود. جلوی دهانش را گرفتم که صدای ناله و فریادش شنیده نشود. مرتب هم التماس می کردم: جان مرتضی ساکت باش… تحمل کن… داد نزن.

عراقی ها اگر صدایی نمی شنیدند فکر می کردند گراز رفته روی مین و شاید نمی آمدند برای بررسی منطقه. چند لحظه بعد شکاریان هم برگشت کنارمان. مرتضی کمی آرام تر شده بود اما هنوز ناله می کرد. کلاهش را از روی سرش برداشتم. پایش را توی کلاه کردم و با بند پوتینش محکم بستم. طوری که کمی جلوی خونریزی را بگیرد. به شکاریان گفتم شما جلوتر برو یک مسیری را پاکسازی کن. من مرتضی را کول میکنم و پشت سرت می آییم .شکاریان افتاد جلو و من مرتضی را کول کردم. با دستانم زیر پاهاش را گرفته بودم و به خودش هم گفتم گردن من را سفت بگیرد .اما بدنش خیلی ول بود. سنگین بود باید طاقت می آوردم .قدم اول که هیچ اما قدم دوم یکهو دنیا زیر پاهایم لرزید. موج درد انگار صاعقه ای برعکس از زمین زده باشد از پاهایم بالا زد . پایم را گذاشته بودم روی مین. هر چه وزنت بیشتر باشد ضربه مین هم بیشتر می شود .شاید ده دقیقه ای به حال خودم نبودم. دنیا داشت زیرورو می شد. تمام دل و روده ام را می خواستم بالا بیاورم. بدنم می لرزید و سرم از درد داشت می ترکید. دلم می خواست بلند فریاد بزنم. اما با صدای شکاریان بود یا ناخودآگاه ذهن خودم که می فهمیدم نباید سروصدا کنم. مرتضی یک طرف افتاده بود و من یک طرف دیگر به خودم می پیچیدم . بعد از ده دقیقه کمی حالم بهتر شد . شکاریان آمده بود بالای سرمان ایستاده بود. او هم گیج و مبهوت شده بود. یک نگاه به من می کرد و یک نگاه به مرتضی. نمی دانست باید چه کار کند. فکر کردم یکی دو ساعتی بیشتر زنده نیستم. آماده ی مردن بودم. نگران بودم اسیر نشویم . ما زیر شکنجه دوام نمی آوردیم و تمام اطلاعات عملیات لو می رفت. نباید زحمت چند ماه بچه ها هدر برود. هر جور هست باید خودمان را به منطقه خودی برسانیم. به هر سختی بود نشستم. نگاهی انداختم به بدنم تا ببینم زخم هایم چقدر است. کف پایم بخصوص پاشنه ها متلاشی شده بود .دلم یک جوری می شد نگاهش کنم. گوشت پشت پایم آویزان شده بود . تمام استخون های پایم معلوم بود و زخم برداشته بود .شلوارم فقط در ناحیه رانها و کمرگاه باقی مانده بود. آنهم پاره و ریش ریش. شلوار در ناحیه زانوها و ساق کاملاً پاره بود.طوری که پاهایم لخت بود .. باید خودم را جمع و جور می کردم و هر طور بود راه می افتادیم. کلاهم را برداشتم و پایم را کردم توی کلاه. با بند پوتین بستمش. شکاریان هنوز مبهوت نگاهمان میکرد. گفتم :

  • تو میتونی مرتضی را بیاری؟
  • گفت تو…
  • من جلوتر میرم میدان مین را پاک سازی کنم .
  • تو که نمی تونی راه بری
  • تو مرتضی را بیار کاری نداشته باش.

احتمالاً ساعت دو نیمه شب بود. باید تا قبل از روشن شدن هوا می رسیدیم به یک منطقه امن. چهاردست و پا شدم و کم کم دست کشیدم روی زمین. پاهایم را به سختی دنبال خودم می کشیدم. پای راستم از زیر زانو بی حس بود. موج انفجار فلجش کرده بود. پای چپم که رفته بود روی مین راحت تر جابجا می شد. چشمم خونریزی داشت و احتمالاً تا چند دقیقه بعدش می مردم. بگذار دست کم باعث نجات جان این دو نفر شوم. دستم خورد به یک مین. دمر خوابیدم روی زمین و مین را با احتیاط تکان دادم و چاشنی اش را بیرون کشیدم. پس خدا داشت کمک مان می کرد. نیروی بیشتری گرفتم. دوباره خودم را روی زمین جلوتر کشیدم. شکاریان هم مرتضی را کول کرد و پشت سرم راه افتاد. تمام وسایلم از جیبم ریخته بود بیرون . فقط یک نارنجک به فانسقه ام مانده بود و چیزی همراهم نبود .بادست زمین را لمس میکردم تا مین را پیدا کنم . هر مینی را که خنثی می کردم فکر می کردم دیگر نمی توانم. بدنم بی حس می شد و پهن زمین می شدم .فکر می کردم الان شهید می شوم .اما خدا لطف  می کرد و دوباره توان تازه ای پیدا می کردم. دوباره بلند می شدم و کار را ادامه می دادم. آن شب هشت تا مین خنثی کردم …
“داستان ادامه دارد…”

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا