
وقتی رسیدیم آخر میدان مین دیگر نیرویی برایم نمانده بود. از بس زانوهایم را روی سنگ و خاک کشیده بودم تمام گوشت های سر زانویم کنده شده بود. کشکک زانویم را می توانستم ببینم. حتی فکرش را هم نمی کردم جان سالم به در ببرم. خونریزی چشمم قطع نمی شد. فقط می خواستم اسیر نشویم و عملیات لو نرود. اما حالا ساعت پنج صبح بود و به لطف خدا از میدان مین نجات پیدا کرده بودیم.
جایی که سردرآورده بودیم نزدیک رودخانه بود. در واقع آنجا رودخانه شیلر چند قسمت می شد و هر شعبه اش به یک سمتی جریان پیدا می کرد. ما کنار یکی از این جوی های اب ایستاده بودیم و نمی دانستیم برنامه بعدی مان چه باید باشد. از آنجا تا پایگاه مان دوازده کیلومتر راه بود. آن هم نه یک راه صاف و مسطح. راهی کوهستانی که رفت و آمدش برای افراد سالم هم سخت بود. کمی دور و برمان را بررسی کردم. پر از درختان بید و علف های مرق بود. می شد آنجا پنهان شویم.
به شکاریان گفتم :
- شما برو کمک بیار.
- نمی تونم شما را تنها بزارم.
- چاره ای نیست ما این جا پنهان می شیم تا تو کمک بیاری.
شکاریان بسم الله گفت و رفت.
مرتضی از نظر جثه کوچکتر و ضعیف تر از من بود. حالش خیلی وخیم بود و بی حال یک گوشه افتاده بود. کمی باهاش صحبت کردم تا کمی روحیه بگیرد. اما نیرویی برای گفتگو نداشت. فکر کردم اگر هردومان دستگیر شویم چه می شود؟ عراقی ها مطمئن می شوند یک برنامه ای در این منطقه دارد رخ می دهد و آماده مقابله می شوند. اما اگر یک نفر گیر بیفتد می شود پرت و پلا گفت. با این اوضاع و احوال قدرتی هم برای مقابله نداشتیم. حتی نمی توانستیم به همدیگر کمک کنیم. باید از همدیگر جدا می شدیم.
کنار گوش مرتضی گفتم :
- من از کنار تو می روم کمی عقب تر. اینطوری یکی مان اگر دستگیر شویم حواس شان پرت می شود و دنبال یکی دیگر نمی گردند. اگر دستگیر شدیم میگیم: من آمده بودم پناهنده شوم که رفتم روی مین.
مرتضی با تکان دادن سر حرفم را تایید کرد. انگار این پیشنهاد بهم الهام شده بود. از مرتضی خدا حافظی کردم و سینه خیز مقداری از مرتضی فاصله گرفتم . حرکت کردن در آن وضعیت خیلی برایم سخت بود. تمام بدنم خونریزی داشت. از بس آشغال و سنگ رفته بود توی زخم هایم شکلش عوض شده بود. بدنم خیلی درد می کرد اما خدا یک قوتی به من داده بود که آن همه درد را تحمل می کردم. خودم را رساندم کنار یک جوی آب که چندان هم عرضش زیاد نبود. از بس تشنه بودم خودم را با صورت انداختم توی جوی آب. اینقدر آب خوردم که داشت نفسم بند می آمد. عطشم که رفع شد از طرف دیگر جوی آب بیرون آمدم و کمی روی زمین ولو شدم . انگار یکی مرتب به من می گفت این جا نمان. بازهم برو جلوتر.
“داستان ادامه دارد…”