
باید از مرتضی دورتر می شدم. حالا دیگر غیر از درد دچار تب و لرز هم شده بودم. نفس نفس زنان و با آه و ناله خودم را روی زمین می کشیدم. جانم انگار داشت بالا می آمد. نمی دانم چقدر طول کشید اما یک وقتی به خود آمدم دیدم رسیده ام به یک نهر آب دیگر که نیم متری عمقش بود.سرم را درون آب کردم و دوباره آب خوردم. هر چه آب می خوردم تشنه تر می شدم دوباره خودم را انداختم توی جوی آب تا از آن رد شوم. چون مجبور بودم سینه خیز از آب رد شوم دهان و بینی ام مرتب می رفت زیرآب و هر از گاهی کمی نیم خیز می شدم تا نفس بگیرم. به هر سختی بود از جوی اب رد شدم و بی حال کنار جوی اب افتادم.
از کنار زخم هام یک مسیری برای حرکت خون پیدا شده بود. کمی دیگر که ماندم دوباره ترس آمد سراغم . هر لحظه ممکن بود اسیر شوم . از شهادت ترسی نداشتم .فقط نگران بودم اسارتم عملیات را به خطر بیندازد و بچه های زیادی در این عملیات شهید شوند.دوباره کشان کشان از درخت دور شدم و رفتم جلوتر. رسیدم به یک جوی اب که خشک بود و علف هایش هم خشک شده بودند.
انگار یک نفر من را هل می داد به سمت آن جوی آب. از روی رد خون می توانستم مسیر حرکتم را ببینم. خودم را انداختم توی جوی آب و با علف ها اطرافم را استتار کردم. دلم از گرسنگی ضعف می رفت. خون هم از بدنم رفته بود و همین گرسنگی ام را بیشتر کرده بود. کمی به علف ها نگاه کردم. خیلی هم بد نبود. مثل سبزی خوردن سر سفره بود. کمی از علف ها را که خوردم احساس گرسنگی ام کمتر شد.
سرم را گذاشتم روی زمین و چشم هایم را بستم کمی استراحت کنم که صدای حرف زدم چند نفر را شنیدم . از زور ضعف وتب واضح حرف هاشان را نمی شنیدم . صدا نزدیک و نزدیک تر می شد. گوشم را تیز کرده بودم ببینم نیروهای عراقی اند یا ایرانی. سرم را کمی بلند کردم و از لای علف ها نگاهی انداختم به طرفی که صدا می آمد. پنج سرباز عراقی بودند . یکی شان درجه دار بود. لباس هایشان باهم فرق می کرد. تک تیرانداز و خمپاره انداز همراهشان بود. بدنم از ترس می لرزید. وجعلنا خواندم و از خداوند کمک خواستم. نارنجک را از فانسقه ام درآورم و منتظر ماندم اگر به من نزدیک شدند نارنجک را به طرفشان بیندازم. اما دستم خیلی بی حس بود. شاید نتوانم نارنجک را پرت کنم. دوباره نگاهی انداختم . هواسشان به خون های پای درخت بود. به همدیگر چیزی گفتند و اطراف را نگاه کردند. خدایا ممنونت هستم که نگذاشتی آنجا بمانم. که به دلم انداختی از آنجا بیایم این طرف. نارنجک را توی دستم سفت تر گرفتم. نفسم از ترس بند آمده بود. هر چه دعا بلد بودم از ذهنم گذراندم. توان خواندن و حرف زدن نداشتم. کمی بعد از بلندی سرازیر شدند و رفتند.