خاطراتعمومی

خاطرات شهیدرسول آقاعلی روئیا فرمانده تخریب قرارگاه فتح درزمان عملیات والفجرمقدماتی

رسول بچه ی مهربانی بود . کار به کار کسی نداشت . اگر کسی هم اذیتش میکرد اصلا به دل نمیگرفت . ما را هم نصحیت میکرد اگر کسی چیزی بهمان گفت کاری به کارش نداشته باشیم . میگفت به خاطر خدا ببخشید. به خاطر خدا جواب ندهید . هم درس میخواند و هم کار میکرد . خرج تحصیلش را هم خودش در می آورد . هیچوقت نمیگذاشت کسی از دستش گله ای داشته باشد . بابا و یکی از برادرهامان چایخانه داشتند و آن یکی برادرم هم چلوکبابی ، سعی میکرد به همه شان کمک کند . صبح میرفت مغازه بابا ، ظهر مغازه یکی از برادر ها و عصر مغازه آن یکی برادر . خیلی کار میکرد . برای همه مان کار میکرد . کمک حالمان بود . خیلی اهل بازی نبود مثل هم سن و سال هایش . بیشتر یا داشت به این و آن کمک میکرد یا دستش به کارهای مسجد بند بود .

وقتی از مدرسه می آمد خانه و می دید مادرم به کاری مشغول است ، خودش میرفت پای گاز و شروع میکرد به غذا پختن . بعد هم دست مادرم را میگرفت و میبرد پای سفره و اصرار پشت اصرار که چند دقیقه ای کارش را کنار بگذارد و غذایی بخورد . البته نه اینکه فقط برای مادرم باشد . خانه ی ما هم که می آمد همینطور بود . آن زمان من مریض بودم . خیلی وقت بود حال مساعدی نداشتم . هروقت می آمد خانه ی ما خودش میپخت و سفره را پهن میکرد و جمع میکرد و آخر سر هم تمام ظرف ها را میشست . هرچه قسمش میدادم که نکند به گوشش نمیرفت . میگفتم : نکن آجی اینطور منو شرمنده نکن . اما فایده نداشت . کار خودش را میکرد .

من آن وقت ها خیلی مریض بودم . بدنم به خون نیاز داشت . به فامیل می گفت ، به در و همسایه . حتی میرفت اعلامیه چاپ میکرد میبرد سر چهار راه پخش میکرد که کسی پیدا شود و خونش به خون من بخورد . بعد که چند نفری پیدا میشدند همه را میبرد سازمان خون و برایم خون جمع میکرد .

به همه خدمت میکرد . توی مسجد «علی قلی آقا» همه ازش تعریف میکردند . خیلی کار میکرد . آقا (روحانی مسجد) را میبرد و می آورد ، صدای بلندگو را تنظیم میکرد . شبهایی که مناسبتی چیزی بود توی آشپزخانه غذا میکشید . وقتی خبر شهادتش را آوردند باید می بودید می دیدید مسجدی ها چکار میکردند . همه حالشان بد بود . همه گریه میکردند . چقدر از بچه های این مسجد را برد جبهه . حالا با هرکدامشان حرف بزنی کلی خاطره دارند ازش . خودش که برای ما چیزی نمیگفت از آنجا . خاطراتش را از رفقایش میشنیدیم . هروقت از جبهه می آمد و خانه یکی از ما ها مهمان میشد و غذا مرغ داشتیم ، به آن لب نمیزد . میگفت مگر میشود من بخورم و رفقایم توی جبهه ها چیزی گیرشان نیاید!

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا