کتاب انتهای معبر
کتاب انتهای معبر
بابا چيزي نشده! خوبم.» اما موقعي که لباسهايش را در آورد، ديدم که انگشت شَستش را ندارد. پنج نقطه از بدنش ترکش خورده بود. با نگراني دوباره از او پرسيدم:«کريم پس اين زخمها چيه ؟»
عبدالکريم پورمقامي از فرماندهان شهيد تخريبچي سپاه دزفول است. پدر اين فرمانده شهيد در خاطره اي روايت مي کند: «عصر يکي از روزهاي آخرين پاييز زندگياش بود. صداي زنگ منزل آمد. در را باز کردم. ديدم دو تا از دوستان کريم زير بازويش را گرفتهاند. حال خوشي نداشت. دوستانش خداحافظي کردند و رفتند. او را به منزل بردم. خيلي لاغر شده و ناي صحبت کردن ندارد. خسته و بيحال بود.
فرداي آن روز حمام را روشن کردم تا استحمام کند. لباسهايش را که نگاه کردم، ديدم همه خوني هستند. پرسيدم:«کريم چي شده ؟» گفت : «بابا چيزي نشده! خوبم.» اما موقعي که لباسهايش را در آورد، ديدم انگشت شَستش را ندارد و بازو و باسنش هم زخمي است. پنج نقطه از بدنش ترکش خورده بود. با نگراني دوباره پرسيدم:«کريم پس اين زخمها چيه ؟»
گفت :« بابا چيزي نشده! خوبم. ديگه سؤال نکن خب جنگه.» پس از آن هر سؤالي ميکردم، جواب نميداد. تنها جوابش اين بود که بابا سؤال نکن. موقعي که اصرارش کردم، گفت: «من عضو گروه تخريب هستم؛ يعني اينکه براي جلوگيري از عبور دشمنان مين ميکارم و مينهاي آنان را خنثي ميکنم .»ديدم اصرار فايدهاي ندارد، گفتم: «پسرم تو را به خدا ميسپارم چه زنده باشي و چه شهيد بشوي، از تو راضي هستم و تشکر ميکنم.»