خاطرات

خاطراتی از سید محسن

تا به حال کنار مرز قدم زده ای؟ نه از این مرزهایی که یک رشته سیم خاردار کشیده اند وسط یک دشت و کاملا معلوم است کجا مرز است و تو کجا ایستاده ای داری زمین را تماشا می کنی یا به کدام سمت می روی. این مرزهایی را می گویم که از وسط یک شنزار رد شده. یا از وسط دریا و رودخانه. یک جای سیالی که مرتب این طرف و آن طرف می شود و تو در هرگام شک می کنی کدام ور مرزی. الان مرز کجاست، تو کجایی؟ این طرف یا آن طرف. من آن دو هفته را در چنین شرایطی نفس کشیدم. در مرز میان مرگ و زندگی. هربار و هر لحظه تردید می کردم الان چه؟… الان کدام طرف مرزمرگ و زندگی ام؟ در این دنیایم یا در دنیایی دیگر…

یک دشت وسیع است. پر از علف های بلند مرق. تا چشم کار می کند فقط دشت است و سبزی علف های بلند. دریایی از گیاهان سبز که با یک باد نرم تکان می خورند و می لغزند روی همدیگر. می روند این سو و آن سو. یک خط باریک ناپیدا این دشت را به دو بخش تقسیم کرده. یک چیزی شبیه مرز. من دارم کنار این خط قدم می زنم. باید بروم ته دشت. اما نباید از مرز رد شوم. باید تلاش کنم همین طرفش بمانم و همین طرفش قدم بردارم. انگار اگر از مرز رد شوی بازی تمام بشود. اما مرز هی جابجا می شود. باد خاک وعلف ها را باخود می برد این طرف و آن طرف. مرز انگار مرتب جابجا می شود. گاهی به خودم می ایم و می بینم آن سوی مرزم. بعد می خواهم بدوم و برگردم این طرف مرز. پاهایم توی گِل ها فرو می رود. گِل ها چنگ می زنند به پاهایم و نگاهش می دارند. انگار نخواهند من برگردم. هرطور هست می افتم روی زانوها و با چهاردست و پا خودم را می کشانم این  طرف مرز. دوباره مسیرم را ادامه می دهم. بعد خسته می شوم. می گویم اصلا بگذار بی خیالش شوم. می روم آن طرف مرز و همه چیز را تمامش می کنم. حتی چند قدم هم می روم آن طرف مرز. اما بعد دوباره برمی گردم این طرف مرز. عرق ریزان و نفس نفس زنان…

نفس زنان و پر از عرق بیدار می شوم. این کابوس رهایم نمی کند. هر شب و هر روز همراهم است. گام برداشتن کنار مرز و زندگی. جایی که در هر گام شک می کنی الان این دنیایم یا آن دنیا. این حال و روز من در آن شب و روزهای عجیب بود. نفس کشیدن در مرز میان مرگ و زندگی. روزهایی که انگار تمام نمی شود. انگار سی سال است با من است. در همه خواب ها و کابوس هایم. در همه ترس هایم. برای همین چندان علاقه ندارم از آن روزها حرف بزنم. می خواهم از آن کابوس ها دور شوم. اما نمی شود. نمی شود. دوباره همه چیز برمی گردد به آن روزی که زندگی ام به دو قسمت تقسیم می شود. قبل از آن روز و بعد از آن روز.

قبل از ظهر یکی از بچه ها آمد صدایم زد: اکبر…اکبر.

خواب آلود گفتم: هان…

گفت: سید محسن کارت دارد.

گفتم: بگو دیشب شناسایی بودیم. خودش که می داند.

گفت: می داند ولی گفته بیایی. بقیه هم هستند. خود زینلی هم آمده.

گفتم: باشه… هروقت بلند شدم میام.

لاکردار مگر رهایم می کرد. این بار بازویم را گرفت و کشید.

گفت: اکبر بلند شو دادا… سید گفت هرجور هست ببرمت. حتی اگر شده با زور.

یک چیزهایی درباره روح آدم های وقت نشناس غرغر کردم و بلند شدم. یک آب به سر و صورتم زدم و رفتم سنگر سید محسن. شلوغ بود. چندتایی از بچه های جهاد آمده بودند که فهمیدیم برای راهسازی آمده اند شناسایی. می خواستند یک مسیری پیدا کنند که بشود سریع جاده زد و ماشین ها بتوانند از بچه ها پشتیبانی کنند. سید محسن توضیح داد که دو یا سه شب دیگر عملیات است و این آخرین شناسایی تان است. خوب دقت کنید. هیچ چیزی از چشم تان پنهان نشود. مطمئن شوید عراقی ها در این مدت تغییری در ارایش جنگی شان رخ نداده اند.

تو دلم غرغر کردم کدام تغییر؟ بابا از دیشب تا الان پنج ساعت گذشته. نهایتش رسیده باشند یک صبحانه کوفت کنند و یک رقص عربی تمرین کنند. می خواستم به سید محسن بگویم بابا این یک شب آخری را بی خیال ما شو. دیگر که نه میدان مینی سر راه بچه ها هست و نه تله ای.

 نمی دانم چرا دلم به رفتن نبود. اصلش من نیروی تخریب بودم. یک عملیات را کمک بچه های اطلاعات رفتم و حالا دیگر شده ام یکی از خودشان. قرار شده بود یکی از بچه های تخریب همراه بچه های شناسایی و اطلاعات برود که اگر مانعی سر راهشان سبز شد یا خوردند تنگ یک میدان مین، کمک شان کند و براشان راه باز کند. مسیری که سید می گفت را یک ماه بود هرشب می رفتیم و حالا دیگر با چشم بسته هم می توانستیم بو بکشیم و برویم.  با این حال چیزی نگفتم و آمدم بیرون.

رفتم سنگر خودمان. ظهر نماز خواندم و ناهار خوردیم و کمی دیگر استراحت کردم. دلم می خواست بخوابم اما نمی شد. دلم اشوب بود. بار اولم نبود می رفتم شناسایی اما تا الان اینطور خراب نبودم.

 عصر اسلحه ام را تر و تمیز کردم. یک کلاش تا شوی غنیمتی بود که خیلی دوستش داشتم. تا الان خیلی هم تیراندازی نکرده بودم اما این کلاش خیلی لاکچری بود و خاطرخواه داشت. بخصوص تو شناسایی ها که اصلا حق تیراندازی نداشتیم اما اسلحه را برای احتیاط می بردیم. حتی اسلحه را از ضامن هم خارج نمی کردیم که اتفاقی هم دست مان رفت روی ماشه شلیک نکند.

بعد از نماز مغرب کلاه پشمی ام را گذاشتم سرم و از سنگر زدم بیرون. مهرماه هوای کوهستانی غرب سرد بود اما ما فقط یک پیراهن و شلوار می پوشیدیم که سبک تر حرکت کنیم. هرکدام مان فقط دوتا بیسکوییت پتی بور همراه داشتیم با یک نارنجک و فانسقه.

بیرون سنگر با بقیه بچه ها حال و احوال کردم. اولی شان اسماعیلی بود که بعدها شهید شد. بهش می گفتیم شیخ. از بس مومن و باخدا بود. بین راه هرجا می خواستیم نماز بخوانیم او را می گذاشتیم پیش نماز. سه نفر از جهاد سازندگی. شکاریان و مرتضی گوینده هم از اطلاعات بودند.

بسم الله را گفتیم و از دامنه کوه که طرف عراقی ها بود سرازیر شدیم طرف دره شیلر. پایین دره و میان دشت رسیدیم به رودخانه. بچه های جهاد و اسماعیلی همانجا از ما جدا شدند و قرار شد هر گروه کارش که تمام شد برگردد پایگاه. ما هم از رودخانه رد شدیم و رفتیم پایین تر دشت که محل استقرار عراقی ها بود. آب رودخانه در این یک ماه کمتر شده بود و حالا خیلی راحت تر می توانستیم از آن رد شویم.

تپه لاله حمره را دور زدیم تا عراقی ها نبینندمان. رسیدیم به جاده تدارکات شان. عراقی ها معمولا پیاده یا با قاطر از این جاده می رفتند تا پایگاه شان. همینجاها بود که متوجه شدیم عراق از شب قبل تا الان یک مقر اضافه کرده. آنهم درست همینجا سر راه ما. شب های قبل هم از کنار سنگر کمین هاشان رد شده بودیم. گاهی آنقدر بهشان نزدیک بودیم که صداهاشان را می شنیدیم یا قد و قواره شان را می دیدیم اما آنقدر احتیاط می کردیم و دعا می خواندیم، توسل می کردیم که به سلامت رد شده بودیم و هنوز گیرشان نیفتاده بودیم. 

اما این یکی انگار سنگر بزرگ تری بود. احتمالا با تجهیزات کامل. شاید 7-8 نفری هم نیرو داشت. از روی خاکریز کمی بالا رفتم که ببینم آن طرفش چه خبر است. یکهو یک سرباز عراقی از صدمتر آن طرف تر و از پشت خاکریز بلند شد و گفت: قف. معطلش هم نکرد تند شروع کرد به تیراندازی. فقط خدا رحم کرد ما را هنوز درست ندیده بود. برای همین کور تیراندازی می کرد. تا دیدیم اوضاع خراب است فرار کردیم. به فاصله چند قدم هم مرتضی و شکاریان دویدند پشت سر من.

در همان چند قدم اول و چند ثانیه فکر کردم از کدام مسیر برگردیم. مسیری که آمده بودیم ناامن بود. یک سنگر کمین را با هزار مکافات رد کرده بودیم و حالا با این سروصدا آنها حتما جلومان درمی آمدند. باید مسیر خلافش را می رفتیم. یعنی مسیری که روبروی رودخانه شیلر بود و قبلا دیده بودیم عراقی ها آنجا را مین گذاری کرده اند. این را از جنازه های گرازهایی که می رفتند روی مین و جنازه شان می ماند همانجا فهمیده بودیم. آن منطقه گراز زیاد داشت و بعضی هاشان می رفتند روی مین ها. قبلا در یکی از شناسایی ها این مسیر را هم آمده بودیم. حتی بخشی از مین ها را هم خنثی کرده بودیم اما بعدها به این نتیجه رسیدیم همین مسیر جدید بهتر است.

همین طور که به طرف رودخانه می دویدیم رسیدیم به یک علفزار و چند خانه سنگی متروکه. این متروکه ها را قبلا با دوربین دیده بودیم. علف ها آنقدری بلند بودند که گاهی فقط یکی یا دو ردیف پرچین از علفزارها بلندتر بود. کنار خانه ها چند لحظه ای ایستادیم و نفس تازه کردیم. برگشتم عقب را نگاه کردم. هیچ سر و صدایی نبود. نه شلیک تیری و نه صدای دویدنی. احتمالا از تعقیب مان خسته شده بودند و برگشته بودند. مرتضی و شکاریان هم رسیده بودند کنار من و داشتند نفس نفس می زدند. گفتم: خدا را شکر انگار بی خیال مان شده اند ولی ما نباید بی خیال شویم. باید برگردیم. همین مسیر را ادامه بدهیم و از رودخانه رد بشویم تمام است.

مرتضی گفت: فقط من کمی عقب تر پوتینم درآمد…باید پیداش کنیم…

با صدایی خفه داد زدم: تو این تاریکی؟

او هم با صدایی خفه جواب داد: چکار کنم پابرهنه بیام؟… تو کوه؟

شکاریان غائله را تمام کرد: دست می کشیم بین علف ها تا پیدایش کنیم. خیلی طول نمی کشه.

علفزار را به سه قسمت تقسیم کردیم و هرکدام یک قسمت را گشتیم. کمی بعد پوتینش پیدا شد و راه افتادیم. رسیده بودیم به جایی که رودخانه پیچ می خورد و به همین دلیل هم وسیع تر شده بود. شکاریان جلوتر بود و به فاصله چند قدم من بودم و بعدش هم مرتضی بود. کمی دورتر از ما یک سنگر کمین بود. دوباره آیه واجعلنا را خواندیم و ارام آرام جلوتر رفتیم. شاید یک ربع ساعت راه رفته بودیم که صدای انفجاربلندی از پشت سرم بلند شد. چرخیدم دیدم مرتضی افتاده. بلند بلند تکبیر می گفت. دویدم طرفش. رفته بود روی مین و یکی از پاهاش متلاشی شده بود. جلوی دهانش را گرفتم که صدای ناله و فریادش شنیده نشود. مرتب هم التماس می کردم: جان مرتضی ساکت باش… تحمل کن… داد نزن.

عراقی ها اگر صدایی نمی شنیدند فکر می کردند گراز رفته روی مین و شاید نمی آمدند برای بررسی منطقه. چند لحظه بعد شکاریان هم برگشت کنارمان. مرتضا کمی آرام تر شده بود اما هنوز ناله می کرد. کلاهش را از روی سرش برداشتم. پایش را توی کلاه کردم و با بند پوتینش محکم بستم. طوری که کمی جلوی خونریزی را بگیرد.

به شکاریان گفتم شما جلوتر برو یک مسیری را پاکسازی کن. من مرتضی را کول میکنم و پشت سرت می اییم .شکاریان افتاد جلو و من مرتضی را کول کردم. بادستانم زیر پاهاش را گرفته بودم وبه خودش هم گفتم گردن من را سفت بگیرد .اما بدنش خیلی ول بود. سنگین بود باید طاقت می آوردم .قدم اول که هیچ اما قدم دوم یکهو دنیا زیر پاهایم لرزید. موج درد انگار صاعقه ای برعکس از زمین زده باشد از پاهایم بالا زد . پایم را گذاشته بودم روی مین. هر چه وزنت بیشتر باشد ضربه مین هم بیشتر می شود .شاید ده دقیقه ای به حال خودم نبودم. دنیا داشت زیرورو می شد. تمام دل و روده ام را می خواستم بالا بیاورم. بدنم می لرزید و سرم از درد داشت می ترکید. دلم می خواست بلند فریاد بزنم. اما با صدای شکاریان بود یا ناخودآگاه ذهن خودم که می فهمیدم نباید سروصدا کنم. مرتضی یک طرف افتاده بود و من یک طرف دیگر به خودم می پیچیدم .

بعد از ده دقیقه کمی حالم بهتر شد . شکاریان امده بود بالای سر مان ایستاده بود. او هم گیج و مبهوت شده بود. یک نگاه به من می کرد و یک نگاه به مرتضی.نمی دانست باید چه کار کند . فکر کردم یکی دو ساعتی بیشتر زنده نیستم .اماده ی مردن بودم. نگران بودم اسیر نشویم . ما زیر شکنجه دوام نمی اوردیم و تمام اطلاعات عملیات لو می رفت. نباید زحمت چند ماه بچه ها هدر برود. هر جور هست باید خودمان را به منطقه خودی برسانیم .

به هر سختی بود نشستم. نگاهی انداختم به بدنم تا ببینم زخم هایم چقدر است. کف پایم بخصوص پاشنه ها متلاشی شده بود .دلم یک جوری می شد نگاهش کنم. گوشت پشت پایم اویزان شده بود . تمام استخون های پایم معلوم بود و زخم برداشته بود .شلوارم فقط در ناحیه رانها و کمرگاه باقی مانده بود. آنهم پاره و ریش ریش. شلوار در ناحیه زانوها و ساق کاملا پاره و سخته بود.طوری که پاهایم لخت بود .. پای راستم هم از بالای پوتین تا بیضه ها پر از ترکش بود . شاید سی تایی ترکش توی پایم بود . دستم چون زیر پای مرتضی بود ترکش خورده بود و زخم داشت .یک ترکش هم به چشم راستم خورده بود. خدا رحم کرده بود پوتین های دوره سربازی ام پایم بود. پوتین های ارتش جنسش شان بهتر بود و پوتین من بهتر از پوتین های مرتضی در برابر مین مقاومت کرده بود.

باید خودم را جمع و جور می کردم و هر طور بود راه می افتادیم. کلاهم را برداشتم و پایم را کردم توی کلاه. با بند پوتین بستمش.

شکاریان هنوز مبهوت نگاهمان میکرد . گفتم :

  •  تو میتونی مرتضی را بیاری؟
  • گفت تو…
  •  من جلوتر میرم میدان مین را پاک سازی کنم .
  • تو که نمی تونی راه بری
  • تو مرتضی را بیار کاری نداشته باش.

احتمالا ساعت دو نیمه شب بود. باید تا قبل از روشن شدن هوا می رسیدیم به یک منطقه امن. چهاردست و پا شدم و کم کم دست کشیدم روی زمین. پاهایم را به سختی دنبال خودم می کشیدم. پای راستم از زیر زانو بی حس بود. موج انفجار فلجش کرده بود. پای چپم که رفته بود روی مین راحت تر جابجا می شد. چشمم خونریزی داشت و احتمالا تا چند دقیقه بعدش می مردم. بگذار دست کم باعث نجات جان این دو نفر شوم. دستم خورد به یک مین. دمر خوابیدم روی زمین و مین را با احتیاط تکان دادم و چاشنی اش را بیرون کشیدم. پس خدا داشت کمک مان می کرد. نیروی بیشتری گرفتم. دوباره خودم را روی زمین جلوتر کشیدم. شکاریان هم مرتضی را کول کرد و پشت سرم راه افتاد. تمام وسایلم از جیبم ریخته بود بیرون . فقط یک نارنجک به فانسقه ام مانده بود و چیزی همراهم نبود .بادست زمین را لمس میکردم تا مین را پیدا کنم . هر مینی را که خنثی می کردم فکر می کردم دیگر نمی توانم .بدنم بی حس می شد و پهن زمین می شدم .فکر می کردم الان شهید می شوم .اما خدا لطف  می کرد و دوباره توان تازه ای پیدا می کردم. دوباره بلند می شدم و کار را ادامه می دادم. 

آن شب هشت تا مین خنثی کردم . وقتی رسیدیم آخر میدان مین دیگر نیرویی برایم نمانده بود .از بس زانو هایم را روی سنگ و خاک کشیده بودم تمام گوشت های سر زانویم کنده شده بود.کشکک زانویم را می توانستم ببینم . حتی فکرش را هم نمی کردم جان سالم به در برم .خونریزی چشمم قطع نمی شد. فقط می خواستم اسیر نشویم و عملیات لو نرود . اما حالا ساعت پنج صبح بود و به لطف خدا از میدان مین نجات پیدا کرده بودیم.

جایی که سردرآورده بودیم نزدیک رودخانه بود. در واقع آنجا رودخانه شیلر چند قسمت می شد و هر شعبه اش به یک سمتی جریان پیدا می کرد. ما کنار یکی از این جوی های اب ایستاده بودیم و نمی دانستیم برنامه بعدی مان چه باید باشد. از آنجا تا پایگاه مان دوازده کیلومتر راه بود. آن هم نه یک راه صاف و مسطح. راهی کوهستانی که رفت و آمدش برای افراد سالم هم سخت بود. کمی دور و برمان را برسی کردم. . پر از درختان بید و علف های مرق بود. می شد انجا پنهان شویم .

به شکاریان گفتم :

  • شما برو کمک بیار .
  • نمی تونم شما را تنها بزارم .
  •  چاره ای نیست ما این جا پنهان می شیم تا تو کمک بیاری .

شکاریان بسم الله گفت و رفت .

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا