خاطرات | گفتگوی صمیمانه با برادر رزمنده خسرو دستگردی بخش اول
بسم الله الرحمن الرحیم
در خدمت یکی از پیشکسوتان تخریب چی استان اصفهان هستیم ضمن خیرمقدم و تشکر از حضور ایشون از ایشون تقاضا داریم که ضمن معرفی خود از بدو ورودشون تو جنگ برامون توضیح بدهند که چه مدتی در جنگ های بین ایران و عراق حضور داشتند و چه فعالیتی در چه قسمتی حضور داشتند؟بفرمایید:
اعوذباالله من الشیطان الرجیم
بسم الله الرحمن الرحیم
الحمدلله رب العالمین، با سلام و درود بر پیامبر خاتم صلوات الله علیه و بر ائمه اطهار، باسلام و درود برشهدا،امام شهدا امام خمینی و امام خامنه ایی. السلام علی الحسین و علی علی ابن الحسین و علی اولاد الحسین و علی اصحاب الحسین. اما بعد، خب من خسرو دستگردی هستم از رزمندگان هشت سال دفاع مقدس. خب همونطور که قبلا صحبت شد که ما از ورودمون به تخریب بگیم حالا یه مختصری میگم تو چه عملیات هایی بودم و ورودم به جنگ چه زمان هایی بوده. ما سال 60 اولین بار حالا با خیلی از مشکلات تونستیم، من قبلش بیت حضرت امام بودم برای حفاظت بعد دیگه اونجا را ترک کردیم بدون هیچ پایانی مثلا چیزای سر تشکیلاتی اومدیم جبهه.
با چه عضویتی؟
من پاسدار بودم، از سال 60 پاسدار شده بودم. بعد اون زمان نزدیک عملیات فتح المبین بود که سپاه پاسداران شهرستان خمینی شهر یه خط مستقل داشتن در شوش که یک روستایی بود به نام انکوش، یه خط دفاعی اونجا تشکیل داده بودن و از لحاظ سوق الجیشی خیلی اهمیت داشت اونجا ما بدون هیچ حکم مسئولیتی یا ماموریتی اومدیم اونجا، همینطوری به صورت آزاد.
یعنی بدون حکم ماموریت،بدون اعزام از جایی، ارگانی؟
بله، حالا داستانش طولانیه و حوصله این جلسه نیست من دیگه همینطور گذرا میگم. تو این عملیات فتح المبین متاسفانه ما چون بدون حکم اومده بودیم و اینا فرمانده وقت محور که شهید سید حسین موسوی بودن یکی از دوستانمون بود که خب من مدت نزدیک به ده روز اونجا بودم بدون اطلاع ایشون تو خطش بودم بعد دیگه دوستانی که بعضا شهید شدن به ما خیلی فشار آوردن که برید با فرمانده وقت که همون شهید سید حسین موسوی باشه یه تعاملی داشته باشید، اگر گذاشتن که بمونید و اگر هم نذاشتن برید. خب ما چون پیش بینی کرده بودیم که ایشون قبول نمی کنن و یه خورده هم مقرراتی هست و اینا هی امتناع می کردیم دیگه یه روزاز بس که تحت فشار بودیم ناچارا رفتیم باهاشون یه صحبتی کردیم، حالا میگم که داستاناش خیلی طولانیه من دارم مختصرا میگم، دیگه به تعامل نرسیدیم و ما را از خط بیرون کردن گفتن برو،اگر حکم داری می تونی بمونی.
چون اون موقع پاسدار بودید دیگه؟
بله. خب اون موقع دلایلی داشت که تو تشکیلات سپاه ما را اعزام نمی کردن، من برادر شهید بودم خب ما را اعزام نمی کردن من هم هی طالب بودیم و دیگه خودمون دست به کار شدیم.
یعنی مرخصی گرفتید و رفتید؟
نه مرخصی هم حتی نگرفتیم، بیت حضرت امام بودیم، مثلا دوهفته یکبار میومدیم مرخصی یک هفته ایی، از اون روز دیگه هم نرفتم.
مجرد بودید اون زمان؟
نه متاهل بودم. بعد دیگه ما اومدیم، همینطورگفتیم بشینیم پای اینا ما را اعزام نمی کنن و هی بهانه گیری می کننو حالا فرصت های دیگه، ما دیدیم خیلی فاصله افتاده و اینا بعد دیگه اومدیم تو خط و ایشون دیگه ما را چیز کردن عذرمون را خواستن. دیگه دوستان دیدن ما را عذرمون را خواستن تدارک دیدن و ما را بیرون کردن یعنی دیگه فشار معنوی بود و نشد دیگه تو اون منطقه بمونیم.
چه لباسی پوشیده بودید همون زمانی که تو خط بودید؟
حالا یادم نیست لباس خاکی بود یا همون لباس پاسداریم را می پوشیدم دقیق یادم نیست ولی بیشترش باید پاسداریم باشه. حالا گفتم خدمتتون من عکس محدود داشتم ما یه دوستی داشتیم از سمعی بصری سپاه خمینی شهر که فامیلش آقای ناصری بود از بچه های یزد بود، دانشجو هم بود اون زمان که به خاطر جنگ دیگه اومده بود عضو سپاه شده بود. این آقای ناصری خب تو سمعی بصری بود و دوربین و تشکیلات و اینها هم داشت و ما از بدو ورودمون به شوش هی ازمون عکس می گرفت و ما هم تو این عکسهاش بودیم، خیلی عکس گرفت شاید بیش از بیست و خورده ایی که این فیلم هاش 36 تایی بود تو بیست و خورده ایش عکس های من بود بعد تو یه اتفاقی تمام این فیلم سوخت ما فهمیدیم یه حکمتی تو این کار هست و ما از این به بعد بنا گذاشتیم که دیگه عکس نگیریم تو جبهه، اصلا دیگه نگرفتیم. حالا یه دوسه تا قاچاقی ازم گرفتن و دارن، که میگم محدوده بخاطر اینه. دیگه بنا گذاشتیم تا تو خط هستیم اصلا عکس نگیریم. تو شوش گرفتیم، تو خود منطقه گرفتیم، تو کرخه که بودیم عبور می کردیم گرفتیم، عکس های زیادی گرفتیم ایشون سعی میکرد چند نفربودیم تو کادرش ما باشیم. بعد ما را فشار آوردن و گفتن برو، رفتیم بیرون از جبهه.شب جمعه ایی بود که عراقیا حمله کردن به شوش. یک روز قبل از عملیات فتح المبین. ما تو شوش بودیم، از خط اومده بودیم بیرون تو شهر شوش بودیم، مقبره پیامبر صلوات الله علیه دانیال بودیم اونجا داشت دعای کمیل قرائت می شد توسط آقای آهنگران که ما هم نشسته بودیم، جمع نشسته بودن داشتن دعا می خوندن و رزمنده ها از خیلی از خط ها امده بودن و بچه های پشتیبانی خط ها هم تو شوش بودن اومده بودن دعای کمیل، اواسط دعای کمیل بود که دیدیم یه آتیش سنگین رو منطقه هست، صدای انفجارات شدید میومد تو شهر که بودیم حالا فاصله شوش تا خط حول و حوش هفت هشت کیلومتر بود، فاصله اش زیاد نبود.بعد تو این مورد که اتفاق افتاد ما دیدیم این رزمنده ها هی میان باهم درگوشی حرف می زنن و هی جمعیت کم میشه. من احساس کردم یه اتفاقی تو خط افتاده مثلا دارن جمع میکنن گفتیم بریم داخل این جمعیت و ما هم با اینا بریم. حالا هرکسی خط خودش را می رفت 9:30 حالا چون نیومده بودن من میشناختم اکثرشون را.
تو همین موقعیت با لباس پاسداری بودید؟
بله. من لباسم را عوض نکردم. بیشتر وقتایی که تو خط بودم با لباس پاسداری بودم حتی اکثر عملیات ها اگر اشتباه نکنم من لباس پاسداری می پوشیدم تو ذهنم نیست خاکی پوشیده باشم، اگر هم می پوشیدم آرمم باز بود خاکی هم که بود. حالا این هم یه دلایلی داشت، یه فلسفه ایی داشت که بماند.
اون تعهدی که کرده بودید و اون قسمی که خورده بودید دیگه می خواستید پایبند باشید به این؟
یکی از دلایلش حالا این بود. بعد البته من عضویت سپاهیم هم ورود به جنگم هم پاسدار بودم، یعنی طوری شد که حالا نمیدونم چه انگیزه و فکری داشتم، حالا تو اون جهان بینی خودمون می گفتیم یا پاسدار میشیم میریم جنگ یا نمیریم اصلا، که پاسدار شدیم بعد رفتیم.
خب تو دانیال نبی بودید که این اتفاق افتاد…
بعد ما حس کردیم که اگر با این جمعیت بریم خوبه، رفتیم سوار یه ماشینهاشون شدیم و رفتیم. نمیدونم حالا اون منطقه را شما دیده بودید یا نه؟ کرخه یه پل فلزی داشت وقتی می خواستن از کرخه عبور کنن باید برن منطقه جنگی خب اینجا یه دژبانی بود دست ارتشیا بود، کنترل می کردن،اخیرا رفتیم ، نبود(امسال) کنترل می کرد و ماشین ها را مجوز میداد که برن. ما تو همین بین که داشت کنترل می کرد و اینا انتهای وانت که ایستاده بودیم اون به سمت جلوبود یعنی ما پشتمون به سمت وانت بود، این کنترل می کرد و هی می گفت برادر برادر و چراغ قوه هم داشت. من امتناع می کردم، حس می کردم خطابش به من هست ولی به بقیه میگفتم به شما میگه به شما میگه بعد روم را برگردوندم گفت برگه مرخصی؟ گفتم تو این گیرو ویری شما برگه مرخصی میخوای چیکار؟ خبر داری چه اتفاقی افتاده؟ باهاش تهاجمی صحبت کردم گفتیم آب را گل آلود کنیم که بتونیم عبور کنیم، گفت نه برگه ات را بیار ببینم؟ هرچه ما جلز ولز کردیم که این از ما منصرف بشه دیدیم نه گفت بیا پایین برگه ات را بده و برو.اومدیم پایین یه نمایشی بازی کردیم دیدیم نمیشه، گفتیم فایده نداره بریم سوار یه ماشین دیگه بشیم این دفعه بریم جلو جلو که دیگه ما را نبینه. رفتم جلو جلو دیگه وایسادم سعی کردم برم تو جمعیت هست برم جلو، خب ترافیک شده بود یخورده یعنی ماشینای زیادی اومده بودن که برن تو خط بیشترشون هم تو بحث دعای کمیل بودن حالا شاید تو مقرهاشون هم بودن پشتیبانیشون. بیشترشون از اونجا بودن و یکسری شون هم از مقرهای دیگه که استقرار پیدا کرده بودن تو شوش، ما اومدیم و خلاصه سوار ماشین بعدی و باز دیدیم کنترل کرد و من را صدا کرد، دیگه تندی کرد و گفت اگر ببیننت دیگه بازداشتت می کنن و برگه مرخصیت را بهش بده. ما یکم بحث کردیم و دیدیم فایده نداره این دیگه حساس شده و همه ماشین ها را دیده و به همین نام ونشون کنترل می کنه. رزمنده ها هم که تعجیل داشتن برن می خاستن هرکسی که مانعشون میشه حالا هر حادثه ایی هست از خودشون جدا کنن و زود برن خط. هی گفتن اخوی بیا پایین بیا پایین راست میگه برو برگه ات را بیار. اینجوری دیدیم فایده نداره هرچی آب را گل آلود می کنیم بیشتر فروتر می ریم مثل یه مردابه که هی فرو میریم فایده نداره .
اجبارا دیگه کلید کرده بوده رو شما.
بله دوتا را چک کردیم دیگه دیدیم فایده نداره دیگه منصرف شدیم، دیگه خوابیدیم تو سپاه شوش، اونجا یه سپاه داشت که یکی از دوستان اونجا بودن.
یعنی از دم پل برگشتید دیگه؟
بله برگشتیم، پیاده هم برگشتیم چون ماشین خیلی کم میومد برگشتنی.
ساکی چیزی هم دنبالتون بود؟
نه.
همینطور با لباسای پاسداری؟
بله.اصلا یادمم نیست که ساک داشتم یا نه.دیگه برگشتم که بیام. تو اون ایام هم خمینی شهر یه ماشین فرستاده بود و مینی بوس نیرو آورده بود برا همین خط انکوش، شوش. بعد میدونستن من اونجام گفتن با مسئولیت ایشون برمیگردی خمینی شهر، اومد به من گفت شما را به من معرفی کردند و هروقت گفتی تا حرکت کنیم و بریم. صبح شد و صبح به من گفت وایسیم خبر بگیریم و بعد بریم. پیشنهاد اینطوری داد، حالا میدونست که من خیلی عصبی شده بودم و همه تیرهام به سنگ خورده بود نه اون موقع تونسته بودیم گفت وایسیم بچه های نیرو داشتیم یه تعدادی نیرو هم تو سپاه خمینی شهر داشت که گردان که یکی از گردان های مال مازندران میشه لشگر 25 کربلا، یکی از گردان های 25 کربلا بود آقای مرتضی قربانی که تو منطقه رقابیه بودند مستقر شده بودن. گفت خبر بگیریم و بعد بریم که گفتم من هیچ خبری نمیخوام بگیریم بلندشو روشن کن تا بریم. حالا خبر را میان میدن، چیکار میتونیم بکنیم اصلا؟ اون خیلی اصرار داشت که ما یه خبری بگیریم و اینا و ببینیم دیشب چطور شده و اینا، ما دیگه صبح علی الطلوع که خورشید طلوع کرده بود، رفتیم دیگه. اومدیم وقتی که رسیدیم فهمیدیم که خیلی از دوستانمون، همسنگری هامون مثل شهید اکبر رجبی مثل شهید حسن فاتحی، خیلی از دوستان دیگه، آقای طاهری، آقای بهرامی وخیلیا که میگم اسماشون را یادم نیست حالا. پونزده شونزده نفر شهید ما داشتیم تو همون شبی که عراق حمله کرده بود، حالا خاطره اونجا خیلی سنگینه. یه کتابی هست که خمینی شهر احداث و تهیه و تنظیم و چاپ کرده به نام نبرد شوش که تو اون کتاب دوستان خیلی حرف و حدیث ها را گفتن که چه اتفاقاتی افتاده. این یه مورد بود که ما چون باب را شکسته بودیم، ما را هی نگه داشتن و نتونستیم تو عملیات بیت المقدس شرکت کنیم بعد دیگه موند تا عملیات رمضان.
یعنی از عملیات فتح المبین نذاشتن دیگه شما بیایید تا عملیات رمضان؟
دیگه منظم به ما16:54
اینجا چیکار می کردید تو اصفهان؟
من اون موقع خب این شهیدا زیاد شده بود تو خمینی شهر، قبلش خب مامور بودم دیگه، اصلا رفتم دیگه. من تا بعد از جنگ که بحث درجات شد و اینا…گفتم من یه مدتی بیت حضرت امام بودم گفتن خب باید مدرک بیاری، رفتم آوردم براشون که اون آقا به نام آقای مختار نامی بود و اینا که خیلی جدی وخنده واینا که من و را بازداشت می کنم و اینا گفتم هرکاری میخوای بکنی بکن، گفتم می خوای بده می خوای نده من اینجا نوشتن مدتی اینجا بودم اینم مدرکش می خوای بده می خوای نده اصلا نیازش هم ندارم، خلاصه نوشت و داد. بعد دیگه این عملیات فتح المبین که هیچی من همینطوری رفته بودم، اصلا با دوستان، من می رفتم نگهبانی، من اسلحه نداشتم. تو چیزم هم بود که اگر عملیات شد اولین کاری که می کنم میرم از عراقیا یا از کسی که خدای نکرده مجروح یا شهید میشه میرم اسلحه اش را بردارم و من بشم رزمنده که این اتفاق رخ نداد. بعد دیگه تو عملیات رمضان دیگه ما را که اعزام کردن…
از کجا اعزام شدید؟
از همون خمینی شهر.
سپاه خمینی شهر؟
بله سپاه پاسداران خمینی شهر اعزام شدیم به لشگر 14 که گفتم خدمتتون بودیم، رفتیم انرژی و اونجا سازماندهی مون کردن و تو یه گردانی و حالا من فرمانده گردانش را یادم نمیاد، فرمانده گروهان که همون دوسه ساعت اول تبدیل شد به فرمانده گردان چون مجروح شد فرمانده گردان جناب آقای طاهری از بچه های اصفهان بودن و معاونشون هم یکی از بچه های خمینی شهر به نام آقای اصغر عموشاهی بود که اینا خیلی زود تبدیل شدن به فرمانده گردان. توی عملیات هم که ما شرکت می کردیم سازماندهی شده و اینا دوستان دیگه نمیدونم چه ویژگی نظامی از ما دیدن گفتن شما بشو بیسیم چی، ما گروهان بودیم بعد شدیم گردان.
اینجا هم با لباس پاسداری بودید؟
بله. بعد تو اون عملیات که این اتفاق افتاد و اینا، ما مامور شدیم از لشگر14به لشگر8. در پاسگاه زید قرار شد وارد عمل بشیم، پاسگاه زید که وارد عمل شدیم و خب یه اتفاقاتی تو بحث های مثلثی و…مرحله سوم عملیات بود که اتفاق افتاد و…داستانش طولانیه من دیگه اینا را نمیگم.
چرا؟ ما همین مطالب برامون ارزش داره که چه اتفاقاتی افتاد؟
شما گفتید تخریب. من تند تند میگم که برسیم به تخریب.
آهان اینجا هنوز بیسیم چی هستید؟
بله .ما دیگه این اتفاقات افتاد و تو عملیات هم بحث های مثلثی و یه پیچیدگی ها و یه داستان های خیلی طولانی هم داره که داستان های خیلی بکری هست که سر موقع خودش بحث می کنیم. بعد دیگه عملیات های بعدی که اومدیم و این عملیات تموم شد و اومدیم و حالا یه حادثه خوبی هم که افتاد تو جنگ شاید بی نظیر بوده و نبوده واینا خیلی حکومت و حالا تشکیلات برا اولین بار نیروهاشون را با هواپیما آوردن، برگشت، خب چون نیروها خیلی خسته شده بودن اینها پیش بینی کردن به نیرو دیگه بیش از این فشار نیاد، گفتن با هواپیمای مسافربری بیان. از اینجا بردنمون اهواز، اهواز هم گفتن هی وضعیت قرمز میشه و نمیشه بشینه و برید امیدیه، رفتیم امیدیه، دیگه اتفاقی که تو هواپیما افتاد شنیدنی و دیدنی بود، خب رزمنده ها خیلیاشون هواپیما ندیده بودن، حالا من یه بار پرواز کرده بودم.
دیده بودن ولی باهاش پرواز نکرده بودن.
بله خب براشون خیلی هیجان داشت، تازگی داشت، خیلی هم کادر پرواز به اصطلاح استقبال می کردن، خیلی خوب پذیرایی می کردن، اونا هم براشون یه رزمنده چیز عجیبی بود که با هواپیما جابجا میشه، بعد تا حالا یه رزمنده را از نزدیک ندیده بودن، خیلی برا اونا هم هیجان داشت.رزمنده ها هی جمع میشدن که ببینن اینجای هواپیما چیه؟اونجا چیه، خلبان هم هی پشت بلندگو التماس می کرد که آقا هواپیما از تعادل من خارج شده بنشینید سر جاتون خواهشا، من نمیتونم داد و هوار بزنم. ما دیدیم خلبان هواپیما داره اینقدر ملتمسانه درخواست می کنه می گفت بابا بنشینید سر جاتون، دیدیم فایده نداره.
شور و هیجان این بچه ها باعث میشد که اینا هی سر به سر هم بذارن…
هم اینکه سربه سر هم دیگه بذارن، هم بحث می کردن باهم، هم بعضی جاهای هواپیما براشون تازگی داشت می خواستن ببینن چیه؟ هردوتاش بود.بعد دیگه اینا اومدن یه ترفندی، کادر خلبانی و مهمانداریشون انجام دادن، گفتن آقا بنشینید سرجاهاتون، ما چندتا چندتا میبریمتون کابین خلبانی را ببینید، اونم باز رعایت نمی کردن، تا میرفتن ده نفر دیگه باز بلند می شدن هی میبردنشون تو این فرصتی که بود کابین را ببینن و از این حرفا. خب این بحث دیگه تموم شد و دیگه اومدیم اصفهان و باز با هواپیما برگشتیم بعد همین حاج قدیر و اینا با اتوبوس اومده بودن و زودتر از ما هم رسیده بودن…