خاطرات

خاطرات اکبر کاظمی جانباز و رزمنده لشکر هشت نجف اشرف

قبل از ظهر یکی از بچه ها آمد صدایم زد: اکبر…اکبر.

خواب آلود گفتم: هان…

گفت: سید محسن کارت دارد.

گفتم: بگو دیشب شناسایی بودیم. خودش که می داند.

گفت: می داند ولی گفته بیایی. بقیه هم هستند. خود زینلی هم آمده.

گفتم: باشه… هروقت بلند شدم میام.

لاکردار مگر رهایم می کرد. این بار بازویم را گرفت و کشید.

گفت: اکبر بلند شو دادا… سید گفت هرجور هست ببرمت. حتی اگه شده با زور.

یک چیزهایی درباره روح آدم های وقت نشناس غرغر کردم و بلند شدم. یک آب به سر و صورتم زدم و رفتم سنگر سید محسن. شلوغ بود. چندتایی از بچه های جهاد آمده بودند که فهمیدیم برای راهسازی آمده اند شناسایی. می خواستند یک مسیری پیدا کنند که بشود سریع جاده زد و ماشین ها بتوانند از بچه ها پشتیبانی کنند. سید محسن توضیح داد که دو یا سه شب دیگر عملیات است و این آخرین شناسایی تان است. خوب دقت کنید. هیچ چیزی از چشم تان پنهان نشود. مطمئن شوید در این مدت تغییری در آرایش جنگی عراقی ها رخ نداده است.

تو دلم غرغر کردم کدام تغییر؟ بابا از دیشب تا الان پنج ساعت گذشته. نهایتش رسیده باشند یک صبحانه کوفت کنند و یک رقص عربی تمرین کنند. می خواستم به سید محسن بگویم بابا این یک شب آخری را بی خیال ما شو. دیگر که نه میدان مینی سر راه بچه ها هست و نه تله ای.

نمی دانم چرا دلم به رفتن نبود. اصلش من نیروی تخریب بودم. یک عملیات را کمک بچه های اطلاعات رفتم و حالا دیگر شده ام یکی از خودشان. قرار شده بود یکی از بچه های تخریب همراه بچه های شناسایی و اطلاعات برود که اگر مانعی سر راهشان سبز شد یا خوردند تنگ یک میدان مین، کمک شان کند و براشان راه باز کند. مسیری را که سید می گفت یک ماه بود هرشب می رفتیم و حالا دیگر با چشم بسته هم می توانستیم بو بکشیم و برویم. با این حال چیزی نگفتم و آمدم بیرون.

رفتم سنگر خودمان. ظهر نماز خواندم، ناهار خوردیم و کمی دیگر استراحت کردم. دلم می خواست بخوابم اما نمی شد. دلم آشوب بود. بار اولم نبود می رفتم شناسایی اما تا الان اینطور خراب نبودم.

عصر اسلحه ام را تر و تمیز کردم. یک کلاش تا شوی غنیمتی بود که خیلی دوستش داشتم. تا الان خیلی هم تیراندازی نکرده بودم اما این کلاش خیلی لاکچری بود و خاطرخواه داشت. بخصوص تو شناسایی ها که اصلا حق تیراندازی نداشتیم اما اسلحه را برای احتیاط می بردیم. حتی اسلحه را از ضامن هم خارج نمی کردیم که اتفاقی هم دست مان رفت روی ماشه، شلیک نکند.

بعد از نماز مغرب کلاه پشمی ام را گذاشتم سرم و از سنگر زدم بیرون. مهرماه هوای کوهستانی غرب سرد بود اما ما فقط یک پیراهن و شلوار می پوشیدیم که سبک تر حرکت کنیم. هرکدام مان فقط دوتا بیسکوییت پتی بور همراه داشتیم با یک نارنجک و فانسقه.

بیرون سنگر با بقیه بچه ها حال و احوال کردم. اولی شان اسماعیلی بود که بعدها شهید شد. بهش می گفتیم شیخ. از بس مومن و باخدا بود. بین راه هرجا می خواستیم نماز بخوانیم او را می گذاشتیم پیش نماز. سه نفر از جهاد سازندگی، شکاریان و مرتضی گوینده هم از اطلاعات بودند.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا