بسم الله الرحمن الرحیم خدمت برادر عزیز از پیشکسوتان جهاد و شهادت جناب سراج هستیم در محل بنیاد حفظ آثار و ارزش های دفاع مقدس ضمن اینکه تشکر می کنیم از قدم رنجه فرمودن ایشون و در این صحبت شرکت کردنشون از جناب سراج خواهش می کنیم که یه پیش درآمدی از قبل از انقلاب –شرکت در انقلاب و پیروزی انقلاب پس از آن شرکت در دفاع مقدس و جنگ ضمن معرفی خودشون برایمان عنوان بفرمایند .
تشکر می کنم از همه عزیزانی که زمینه این آشنایی که بازآفرینی خاطرات زمان جنگ رو فراهم کردند بویژه آقای حیدری – آقای علی جانی و همینطور شعرای نجاتی که قبول زحمت کردند و این زمینه رو فراهم کردند یاد و خاطره ی همه شهدا رو بویژه شهدای تخریب رو گرامی می داریم ما هر چه داریم از خون شهدا و زحمات این عزیزان هست و اگر هم خاطره ای در این جا نقل میشه توفیقی باشه برای معرفی عزیزان و دوری از اینکه و خدای نکرده خودستایی بشه سعی می کنیم خاطرات خودمون رو کمتر تعریف بکنیم اگر از دیگران خاطره ای داریم ما اگر هم ناچار شدیم شاید بد نباشد برای اینکه در تاریخ برخی از خاطرات ثبت بشه و تربیت شدگان دانشگاه جنگ در واقع بیشتر معرفی بشند به اون مباحث هم ان شاالله اشاراتی رو داشته باشیم
بنده سن و سالی نداشتم در زمان انقلاب فک می کنم که کلاس اول راهنمایی بودم که انقلاب شد و پیش از انقلاب به همراه بزرگترها پدرمون و بویژه برادر بزرگترمون در صحنه های مختلف انقلاب بودیم و در راهپیمایی شرکت می کردیم اون موقع هم که حکومت نظامی اعلام شده بود و ما روزها برامون امکان نبود که در راهپیمایی شرکت کنیم و باید شب احیاناً در راهپیمایی شرکت بکنیم و بعد هم اومده بودند منع عبور و مرور و در ساعات شب اعلام کرده بودند روی پشت بوم ها می رفتیم و شعار می دادیم و تصویر حضرت امام را در مناطق مختلف نصب می کردیم و در روزها هم که اون موقع هایی که هنوز مدارس برقرار بود وقتی که مدارس رو تعطیل می کردیم میومدیم توی خیابون و بر علیه رژیم شاهنشاهی تظاهرات می کردیم گاهی می رفتیم به مدارسی که تعطیل نشده بود اون جا مراجعه می کردیم و شعار می دادیم اونقدر مقاومت می کردیم گاهی هم که کارهای انقلابی به نظر می رسید که انجام می گرفت که می رفتیم اون جا و در واقع هجوم می آوردیم که مدرسه تعطیل بشه
حالا اقتضای سن بالاخره نوجوانی بود بالاخره در مراحل مختلف انقلاب در حدی که شرایط اقتضا می کرد و سن ما اقتضا می کرد مشارکت داشتیم که به لطف الهی انقلاب شکوهمند اسلامی ایران به پیروزی رسید در اوایل انقلاب هم سعی کردیم که بریم وارد بسیج مستضعفین بشیم بعدم وارد بسیج مدارس شدیم در مسجد ما فعالیتهای بسیج رو داشتیم و آموزش های اولیه رو در اون جا دیدیم یادم نمیره خاطرات قشنگی که ما از مسجد و بسیج مسجدمون داشتیم صبح ها که می رفتیم اون جا ما هر روز نماز صبح رو در مسجد می خوندیم شبهام که در مسجد بودیم صبح های جمعه همش می رفتیم کوه آموزشهای نظامی و غیر نظامی رو در مجموعه فعالیتهای بسیج مسجد و مسجد پاگوش می دیدیم و بعد هم کم کم دیگه جنگ شد و وارد عرصهٔ جنگ شدیم و اولین ورودمون به جنگ و جبهه در سال 61 بود
در عملیات فتح المبین بود در آستانهٔ عید بود که عملیات فتح المبین شروع شد و یادم نمیره که اون موقع وقتی می خاستیم از دبیرستان که کلاس اول دبیرستان بودیم بریم اعزام بشیم در طریق بسیج مدارس اعزام شدیم و جالب این بود که دوستانی که ما در اون مرحله رفتیم بچه های ممتاز و درس خون کلاس بودند سه از دوستان بچه های ممتاز کلاس بودند اول و دوم و سوم که دو نفرشون شهید شدند و بنده هنوز زنده هستم ولی شهدایی که اون موقع با ما همراهی کردند و وارد جنگ شدیم بچه های درس خون و ممتاز بودند و شهید ناصر حجازی بود که از بچه های درس خون کلاس بود آقای شفیع زاده بود که ایشونم از بچه های درس خون کلاس بود بنده بودم و همینطور بقیه دوستانی که از کلاس اول دبیرستان رشته تجربی شهید مفتح وارد جنگ شدیم و در عملیات فتح المبین شرکت کردیم و رفتیم دو کوهه و بعد هم از دو کوهه اعزام شدیم به مناطق مختلف جنگی عین خوش که در اون جا بود و این توفیقی بود که اولین آشنایی ما با صحنه های جنگ بود و اولین آشنایی من با مین و تخریب و اینا همون عملیات فتح المبین بود که اون موقع ما سوار ماشینای آیفا بود چی بود اینا می گفتند سوار اونا شده بودیم رفتیم
در یک مسیری یه مرتبه دیدیم که منطقه مین گذاری شده است و اون جا برای ما یک سدی رو زده بودند برا اینکه این منطقه مین گذاری شده ست و خلاصه ماشین در محاصره مین ها قرار گرفت این آقای راننده وحشت زده من کنارش بودم و یه نفر دیگه 16 ساله ای بودند وحشت زده نمی دونست چیکار کند گفت بریم جلو میریم روی مین بریم عقب نمی تونیم دور بزنیم میریم روی مین و من اون موقع برا اولین بار بود که با مین و میدان مین آشنا شدم و خلاصه خیلی وحشت زده شده بودم که با میدون مین و مین چگونه رو به رو بشیم که الحمدالله بعداً اومدند و ما رو راهنمایی کردند و گفتند که به هر جهت از این مسیر شما باید خارج بشید با صحنهٔ میدان مین و نهایتاً ما آغاز آشناییمون با میدان مین از اون جا شروع شد که بیشتر اون زمان به خاطر اینکه سن و سالمون کمتر بود موفق نشدیم به صحنهٔ عملیات برسیم و بیشتر با کارهای پشتیبانی در اون عملیات رسیدیم
ولی صحنه های جنگ و عملیاتی رو رفتیم اون جا و سایت ها و مناطقی که آزاد شده بود اون جا ما حضور داشتیم و یه بخشی از فعالیت هامون غیر از بخشای پشتیبانی بحثای در واقع نگهبانی و در واقع اجازه عبور و مرور از مناطق جنگی بود که بر عهدهٔ ما بود اینم اولین حضور ما در صحنه ی جنگ و جبهه بود که از طریق بسیج مدارس ما اعزام شدیم بعد از مدتی اون خاطرات قشنگ جنگ و حضورمون در صحنه ی جنگ اینم توی پرانتز خدمتتون عرض بکنم که ما 3 تا برادر بودیم در حین عملیات هر 3 برادرمون رفته بودیم جبهه من برادر کوچیکه بودم دو تا برادر بزرگتر از خودمم داشتم که اونا هم حضور پیدا کرده بودند و واقعاً بعد از جنگ فهمیدیم که مادر ما در اون لحظاتی که سه تا از پسرانشون که همین سه پسر بودند رفته بودند صحنه ی جنگ واقعاً چقدر ناراحتی تحمل کرده بودند
چقدر شبها بیداری می کشیدند و بعد که حالا به سلامت برگشتیم بعد هم در ادامهٔ برنامه های عملیاتی بیشتر من توفیق داشتم حالا تو صحنه های عملیات شرکت می کردم یادم نمیره واقعاً مادرم اون شبهایی که در جنگ و جبهه بودیم به هیچ وجه اون شبها نخوابیده بود و بعد از جنگ من متوجه شدم که این مادران واقعاً چه احساسی نسبت به فرزندانشون داشتند و اون هایی که به هر جهت فرزندانشون شهید شدند واقعاً چه مقامی دارند در پیشگاه خداوند و چه رنجی رو اینا در پیشگاه خداوند تحمل کردند در تقدیر در عملیات فتح المبین ما به سلامت برگشتیم و بعد اومدیم درس مونا دنبال کردیم ولی بعد از اینکه ما امتحاناتمونا دادیم برای عملیات محرم ما آماده شدیم که اعزام شدیم به صحنه های جنگ وقتی که ما رو اعزام کردند
رفتیم شهرک دارالخوین اون جا واردی شهرکی دارالخوین شدیم خب انبوهی از جمعیت اومده بودند بنا بود که اینها تقسیم بشند به واحدهای مختلف اون جا توی جمعیت اولین کسی که اومد نیرو رو می خاست جذب بکند و واحد خودشو معرفی بکند خدا رحمتش بکند شهید خلیلی فرمانده تخریب اون زمان بود شهید خلیلی اومد توی اون جمعیت زیاد که فکر می کنم حدود هزار نفر بودند بلند شد و یک سخنرانی خیلی آتشین و پر جاذبه ای رو کرد و تخریب رو معرفی کرد گفت که ما نیروهایی رو می خواهیم برا تخریب با این ویژگی ها چند تا ویژگی خیلی سختی رو گفت از جمله اینکه باید خیلی شجاع باشه خیلی مؤمن باشه و شروع کرد خاطراتی رو که برای تخریب هست رو بیان کردن یکی از چیزهایی که گفت اینکه تخریب چی باید جان فشانی بکند نسبت به دیگران تخریب چی باید بره خلاصه میدان مین رو باز بکند اگر نتونست بره میدان رو باز بکنه وظیفهٔ تخریب چی اینه که خودشو بندازد روی مین ها و در واقع رزمنده ها باید بیاند از روی او برند گفت که ما یه چنین نیروهای جان فشانی رو می خواهیم که اگر چه در انجام وظایفشون مؤفق نبود
باید به هر جهت جان خودشون رو اینجوری در راه انجام وظیفه بدند و فدا بکنند خب این صحبتا رو کرد حدود ده دقیقه یه ربعی ایشون صحبت کرد و بعد گفت که آقا الآن می خام بگیم که هر کس آماده هست یا علی از جمع حدود هزار نفر حالا بعد از این صحبتایی که شد یه سکوت خلاصه معنا داری در اون جا در واقع حاکم شده بود همینکه ایشون صحبتش تموم شد فقط یک نفر بلند شد و اعلام آمادگی کرد بقیه هیچ کس آمادگی بلند شدن رو نداشت خدا حفظ کند حاج آقای عباس فرخ فال حجت الله و المسلمین شیخ عباس فرخ فال بودند که ایشون برا اولین بار بلند شدند و اولین نفر بودند بلند شدند شخصیتی که ما حالا فرصتی نیست که یادی از خاطراتشونم بکنیم ولی در عملیات محرم ایشون وقتی که نارنجک رو انداخته بودند به طرف ایشون و ایشون خوابیده بودند بالای سر ایشون یه نارنجک منفجر شده بود که من یادم نمیره وقتی ایشون اومدند توی بیمارستان کاشانی که من اون جا مجروح شده بودم توی عملیات محرم ایشون تمام بدنش وقتی رفتیم به دیدنش و اینا پشت بدن ایشون تمام از سر انگشتان پاشون تا توی سرشون ترکشهای متعددی خلاصه خورده بود و ایشون واقعاً وضعیت خیلی بدی رو داشتند اولین نفری که در این جمع بلند شد و اعلام آمادگی کرد ایشون بودند حاج آقای فرخ فال بودند
هیچکس بلند نشد خیلی جالب بود ما هم بلند نشدیم خیلی ترسیدیم خیلی مسئولیت سنگینی هست و واقعاً آدم باید یه چنین کاری رو بکند و بالاخره باید مسئولیتی رو قبول کند که بتونه اون مسئولیت رو انجام بده بعد نمی دونم آقای آقا کریم فامیلشو نمی دونم شهید شد شریف صادقی بودند که نمی دونم معاون ایشون چی بود ایشون بلند شد و گفت که آقایون من خدمتتون عرض بکنم آقای خلیلی این صحبتا رو کردند اما معناش این نیست که دیگه هر کی میاد توی تخریب باید جانشو فدا بکند و بیفتد روی مین ها و دیگران از روش برند که این که معنا نداره که همهٔ تخریب چیا باید چنین کاری رو بکنند منظور ایشون این بود که کسی که می خواد بیاد بالاخره باید به قول ما پی این کارا رو به دلش مالیده باشه و آماده باشه اون موقع که می خواد ادای وظیفه بکند چنین کاری و اقدامی رو هم انجام بده وقتی که ایشون این صحبتا رو کرد و بعد هم گفت اتفاقاً کسانی که توی تخریب نمی یاند بیشتر در معرض خطر هستند تا اونایی که توی تخریب می یاند گفت کسانی که توی تخریب هستند وقتی که میاند آموزش رو می بینند باید در واقع چگونه مین رو خنثی بکنند این وقتی مراجعه شد با مین بلده چیطوری مین رو خنثی بکند که براش ضرری نداشته باشه اونایی که نمی یاند تو تخریب مثل نیروهای پیاده و اینا اونا بیشتر دچار مشکل میشند وقتی رسیدند به میدان مین نمی دونند چیکار بکنند بندگان خدا یا باید پشت میدان مین بمونند و درگیر شند
اون جا از بین برند یا برند روی میدان مین و خودشون از بین برند و اتفاقاً کسانی که وارد تخریب میشند با آموزشایی که می بینند خیلی مؤفق تر عمل می کنند و البته اگر یک صحنه ای بود که باید یه چنین کاری رو بکنند باید این جان فشانی رو بکنند از خودشون داشته باشند وقتی صحبتا رو ایشون کرد خیلی ها بلند شدند از جمله ما هم اعلام آمادگی کردیم ولی باز اون تعداد که بلند شدند بنظرم بچه های گل چینی بودند اکثر کسانی بودند که طلبه بودند و بعد طلبه شدند مثه ما که بعد توی همون فضای خیلی زیبایی که با معنویتی که در تخریب بود و به هر جهت کشش های معنوی که داشت و دیگران هم اومدند طلبه شدند از جمله خود بنده که طلبه شدم حالا نمی دونم تو یه پرانتز من همین جا نقل بکنم
که جان فشان هایی که باید انجام می دادند در عملیات خیبر بود وقتی که ما رفتیم روی اون جاده که باید مین ها رو خنثی می کردیم و بعدم هر سیم خاردار رو بر می داشتیم اون جا سیم خاردارا اون قدر انبوه بود که نمیشد که اونا رو جا به جاش بکنیم خب معمولاً سیم خاردارا وقتی می خاند جا به جا بکنند با دستکش باید داشتیم و با دستکشهای خیلی ضخیم میومدیم این سیم خاردارا رو برمی داریم یادم میاد که بچه های تخریب از جمله خودم رفته بودیم چنگ می زدیم روی این سیم خاردارا و همینطور اینا رو می کشیدیم
از روی جاده تا اینا بره کنار دستامون همینطور زخمی شده بود و خون آلود بود که بتونیم این جاده رو باز کنیم و به لطف خداوند هم اون جاده هم باز شد یعنی واقعاً همون صحبتی که جناب آقای خلیلی به ما گفته بود ما آماده شده بودیم یعنی همون لحظه من می گفتم اگر جایی هست که ما باید جان فشانی بکنیم و اینا اینکه زخمی شدن و نمی دونم سیم خاردارو با دست و اینا کشیدن و اینا چیزی نیست
ما گاهی باید خودمونا روی سیم خاردار بیندازیم خودمونا بندازیم روی مین و دیگران بتونند از روی ما عبور بکنند و به اهداف عملیاتی که دارند برسند به هر ترتیب ما زمینهٔ آشناییمون با تخریب با یک طلبه و یک روحانی به نام جناب آقای خلیلی شروع شد و تشویق ما به سوی تخریب در واقع یک روحانی جناب آقای فرخ فال بود طلبه شدن ما هم به واسطهٔ اون جمع معنوی روحانی بود که ما وقتی که رفتیم توی تخریب اون جمعی که بودیم اون بچه های طلبه فاضلی بودند که خیلی پر معنویت بودند ما با اینا که آشنا شدیم از جمله حسین یاری و آقای فرخ فال و دیگر دوستانی که طلبه بودند و الآنم حالا یه لحظه به فکرم افتاد اینها باعث شدند که بعد از اینکه من اومدم از جبهه برگشتم البته در عملیاتی محرم شرکت کردیم و شاید اولین مجروح عملیاتی محرم بودیم چون اون شبی که سیلاب ها اومدند اولین مجروح بنده بودم که راهها بسته شد و شروع کردند دشمن خلاصه خمپاره ها رو زدن و هنوز عملیات شروع نشده بود ما مجروح شدیم و اومدیم به شهر اصفهان برگردوندمون منظورم این بود که دوستان طلبه اون فضا رو برای ما ایجاد کرده بودند که بعد از اینکه ما رفتیم تو عملیات و مجروحم شدیم و اینا اومدیم و دیگه تو فضاهای طلبه گی قرار گرفتیم خیلی علاقه مند شدیم پدرم مخالفت کردند گفتند من به شرطی موافقت می کنم که دیپلمتو بگیری بعد بری طلبه بشی بعد ما خیلی علاقه مند بودیم به اینکه طلبه گی رو زود شروع بکنیم نهایتاً ما یه قولی به پدرمون دادیم گفتیم ما قول می دیم دیپلم مونا بگیریم و در کنارش طلبه گی رو هم بخونیم و واقعاً هم به قولمون عمل کردیم دیپلم مونا گرفتیم و بعد هم طلبه شدیم و وارد دانشگاه هم شدیم .
بسم الله الرحمن الرحیم خدمت برادر عزیز از پیشکسوتان جهاد و شهادت جناب سراج هستیم در محل بنیاد حفظ آثار و ارزش های دفاع مقدس ضمن اینکه تشکر می کنیم از قدم رنجه فرمودن ایشون و در این صحبت شرکت کردنشون از جناب سراج خواهش می کنیم که یه پیش درآمدی
جناب سراج خدمتتون عرض کنم که به هر جهت جزءِ نیروهای گزینشی شده اومدید تو تخریب و یادتون میاد دوره ی آموزشتون با کی بود کی آموزشتون رو تو تخریب داد به عنوان تخریب چی شرکت کردید کدام عملیات بود ؟
خدمت شما عرض کنم که آموزش تا اون جایی که من یادمه آقای خلیلی آموزش می دادند اون آقا کریم آموزش می دادند بیشتر اینها بودند الآن دیگه بیش از این حضور ذهن ندارم اولین عملیاتم که به عنوانی تخریب چی شرکت کردم عملیات محرم بود منطقه چمسری بود چم هندی بود که ما رفتیم یادم هست که ظاهراً یک شب قبل از عملیات رفتیم اون جا وارد شدیم دیدیم که نیروهای ارتشی زودتر از ما پشت اون خاکریزا هستند و اونام اومده بودند به عنوانی نیروهای بسیج عملیات رو آغاز بکنند رفتیم تو بخشی که برادران ارتشی ما تخریب چی بودند برا اولین بار بود که دستگاه مین یاب رو من باهاش آشنا می شدم که برادران ارتشی ما دستگاه های خیلی مجهزی دارند دستگاه مین یاب این چیزا رو داشتند گفتند شما دستگاه مین یابتون کجاست گفتم ما یه سر نیزه داریم و یه سیم چین داریم تعجب کردند گفتند شما واقعاً با اینا می خایند برید عملیات گفتیم آره مین هایی که ما باید خنثی کنیم بیش از این چیزی نمی خواد که با توجه به اینکه بچه های بسیجی چنین امکاناتی رو نداشتند خیلی روحیه زیادی داشتند اون برادرانی که ما باهاشون بودیم بعضا متاهل بودند ناراحت بودند به هر جهت اون عملیات رو بنا بود شرکت بکنیم که حالا توفیقم پیدا نکردیم به جهتی که سیلابی که اومده و مسائلی هم که
مجروحیت قبل از عملیات اصلاً توی معبرم نرفتید ؟
توی معبرم نرفتیم متأسفانه حالا اگه دوست داشتید یه خاطره ای از معبر و شهید دارم .
خدمتتون عرض بکنم که شما عنوان بفرمایید به عنوان تخریب چی توی لشکر دید مسئولین لشکر نسبت به بچه های تخریب چیطور بود ارزش کاریشون چیطوری بود ؟
ارزش کاریشون بعد از بچه های اطلاعات که می رفتند اطلاعات می گشتند و میومدند بچه های تخریب باید می رفتند میدان مین رو باز می کردند معبر رو باز می کردند طبیعی بود که ویژه ترین نیروهایی بود که بهشون توجه میشد و به عنوان راه بردی ترین نیروها بودند که اگر اون ها نبودند هیچ عملیاتی اتفاق نمی افتاد که من خودم در این زمینه ام یه خاطره ای دارم تو ذهنم که من یه موقعی تو عملیات کربلای 5 وقتی رسیدم دیدم تمام نیروهای پیاده زمین گیر شده بودند و توان حرکت رو نداشتند و هیچکس حرکت نمی کرد حالا اگر لازم شد خدمتتون عرض می کنم که فرمانده این گردان آقای اکبر آقای جوانی بود بی سیم چیشون هم آقای اکبر جوانی بود آقا مجید جوانی خود فرمونده گردان بود ایشون حالا نمی دونم
گروهان بودند ؟
گروهان بودند اون موقع اینا رفته بودند جلو پشت خاکریزهای دشمن رسیده بودند نیروهاشون مونده بودند وقتی من رسیدم اون جا من اون موقع به عنوان تخریب چیه گردان رفته بودم
منتظر تخریب چی بودند ؟
آره منتظر تخریب چی بودند وقتی ما رسیدیم گفت پرا نشستین همینطور زیر آتیش دشمن رفته بودند بندگان خدا پشت هر چیزی که رفته بودند دیگه همینطور بیشتر این هیزم ها حداقل دشمن رو نبینندشون وقتی ما رسیدیم اون جا ما اون جا مواجه شدیم با میدان مین بنده بلند شدم و رفتم جلو و گفتم که من تخریب چی هستم بیاند دنبال من و رفتم و شروع کردم سر نیزه می زدم می رفتم جلو و بعدم نیروها به دنبال من میومدند وقتی رسیدیم پشت خاکریزها من دیدم که آقای اکبر جوانی و مجید جوانی و فقط دو سه نفر دیگه پشت خاکریز بودند که وقتی که بقیه نیروها به این ها ملحق شدند و عملیات خیلی گسترده شد و شروع کردن به عملیات رفتن تمام سنگرهای دشمن رو یکی پس از دیگری پاکسازی کردند و الحمد الله از اون اهدافی که تا اون لحظه از عملیات رو داشتند و دنبال کردند واقعاً نگاه مسئولین و فرماندهان به تخریب و فکر می کنم که یه نگاه ویژه ای بود در مقام عمل هم چنین صحنه هایی رو در جنگ و عملیات به چشم خودمونم دیدیم .
خب جناب سراج خودتون بفرمایید که عملیاتی که به مرور حضور داشتید به عنوان تخریب چی و مجروحی خاطره ای از مجروحیت یا مجروحیت های بعدی
نمی دونم من این مباحث رو چیطور باید بیان کنم اگر اجازه بدید من چند تا خاطره میگم خاطرات مجروحیتم اگر لازم بشه من میگم من همون اول که عملیات محرم مجروح شدم و وقتی که صدای ………. خمپاره اومد من خودمو انداختم روی زمین عصر بود نزدیکای غروب بود خودمو انداختم روی زمین چند متری من خمپاره روی زمین خورد و ترکشای اون خلاصه اومد و پخش شد کنارستون فقرات من نخاع من تقریباً یه دو سه سانت نخاع من بود که اصابت کرد و بعد رفت به ریه ام وارد شد و حالا خون ریزی ها و ما رو رسوندنمون به بیمارستان کاری به این ندارم بار دوم که من مجروح شدم باز به عنوان تخریب چی بودم اون عملیات خیبر بود البته خیبر همین طور که مستحضر هستید در طلاییه اون بخشش که مربوط به لشکر امام حسین بود این طلاییه ما وقتی که وارد جاده شدیم که طرف راست و چپش همش آب بود فقط یه جاده ای بود که می رفت می خورد به جزیره مجنون وقتی که وارد عملیات شدیم ما چند شب قبلش رفته بودیم منطقه پاسگاه زید اون جا یه عملیات کردیم و اون جا در واقع نشد از اون سد محکم در واقع نیروهای عراقی عبور بکنیم گفتند که بیاند لشکر امام حسین بیاد به طرف در واقع جاده ی طلاییه و بره به طرف جزایر مجنون خب تنها جاده ای که می خورد به جزایر مجنون همین جادهٔ طلاییه بود ما اومدیم رفتیم اون جا یادم نمیره پشت سر ابو شهاب بودم من و ابو شهاب جلو بود من به عنوان تخریب چی پشت سر ایشون بودم اونوقتی که ما داشتیم می رفتیم دیدیم جنازه ها کنار جاده افتاده بود سمت راستش آب بود این جام جاده بود کنار این جاده که پر از گل بود جنازه های خیلی زیادی افتاده بودند ما اول تصورمون این بود که اینا عراقی هستند و اینا بعد هر چی می رفتیم جلو پامونم میذاشتیم روشون چون گِل بود و آب بود گاهی هم ناچار بودیم پامون رو بذاریم رو این جنازه ها راه بریم بعد دیدیم جنازه ها خیلی جمع و جور و کوچولو موچولو هستند و اگه عراقی باشند خیلی گنده هستند نهایتاً پرسیدیم این جنازه ها چی ست بچه های لشکر 27 محمد رسول الله بودند و بچه های غیر از لشکر امام حسین بودند اینا شبی قبل عملیات کرده بودند و مؤفق نشده بودند و بنا شد که به عهده ی لشکر امام حسین بذارند خدمتتون عرض شود که ما رفتیم تا رسیدیم به نیروهای دشمن دیدیم داشتند جاده رو می بریدند با لودرها و بلدیزراشون داشتند جاده رو می بریدند که آب این طرف وصل بشه به اون جا و در واقع وسط جاده قطع بشه که بعد اگه خاستند تانکی یا ماشینی رو ببرند نتونند بیفتند تو این جا جاده رو داشتند مشغول بریدن اون بودند حالا خیلی خاطره هست این جا که چهارلول رو گذاشته بودند ضد هوایی رو گذاشته بودند و همینطور کف این جاده رو و اطراف این جاده رو گرفته بودند به رگبار ما اون جا رسیدیم به هر جهت همین که خدمتتون عرض کردم وارد عملیات شدیم و اون جا اون سیم خاردارا رو با دستامون برداشتیم آوردیم این طرف و بعدم اومدیم کنار حالا الآن که یک لحظه گفتید من این جاده رو با جاده دیگری که تو عملیات والفجر 8 بود اشتباه کردم تو والفجر 8 من مجروح شدم تو کارخانه نمک . کارخانه نمک یه همچین وضعیتی رو داشت تو کارخونه نمک وقتی که رفتیم با بچه های امیر المؤمنین بودیم آقای سلمانی و فکر می کنم اون زمان آقای جوانی هم با ایشون بودند رفته بودند توی نیروهای در واقع رزمی بودند قبلاً هم ما با آقای مجید جوانی و اکبر جوانی تو تخریب بودیم اونا رفتند دنبال نیروهای گشت و ما هم برگشتیم به درس و دنبال کردیم وقتی میومدیم معمولاً به عنوان تخریب چی می رفتیم توی عملیات والفجر 8 بود که وقتی که می خاستیم بریم به طرف دشمن حمله بکنیم و اینا اون جا ما با موانعی روبه رو شدیم وقتی رفتیم جلو در واقع تا اون جا هم همین حالتی بود یه جاده ای بود اطرافش آب بود رفتیم ما سمت راست جاده در واقع نیروها رو پاکسازی کردیم تقریباً یه 20 متر که از اول خودمون رفته بودیم جلوتر من یه مرتبه دیدم که اون طرف جاده یه عده دارند چیکار می کنند حرکت می کنند من متوجه شدم که اینا عراقی هستند خب منم به عنوان تخریب چی جلوتر از همه بودم اول اومدم روی جاده – جاده رو پاکسازی بکنیم چون دیگه جلومون خیلی مشکل نبود ده بیست متر ما رفتیم جلو و بعد دیگه باید نیروها می رفتند جلو راه که باز شد دیگه مینی چیزی نبود و اینا ما بچه های پشت سر خودمون گفتیم برید جلواینا رفتند جلو من اومدم روی جاده رم شروع کردم به پاکسازی کردن دیدم که خبری نیست روی جاده که چیزی نبود پریدم اون طرف جاده سمت چپ جاده خب قبلشم دیده بودم افرادی دارند تکون می خورند رفتم اون جا حالا من چی داشتم یه سیم چین داشتم و یه سرنیزه فقط داشتم یهو دیدم جلوم یه تعدادی دارند تکون می خورند خلاصه گفتیم شک کردیم که اینا عراقیند یا ایرانی بعد متوجه شدیم که ایرانیا از اون ور سمت راست جاده رفتند بعد متوجه شدیم که اینا عراقیند آقا ما اومدیم پایین و که چیکار باید بکنیم که سطح جاده هم احیاناً پاکسازی کامل نشده بود چیکار باید بکنیم یهو دیدیم که این چند نفری که در واقع تو جاده بودند بلند شدند عراقیا با یه کلاه خودی با یه هیکل بزرگی بودند و خلاصه دارند برمی گردند بیاند می خاستند فرار بکنند خب اگه می خاستند فرار بکنند بنده جلوی اون ها بودم این جا من گفتم چیکار باید بکنم گفتم یا اینست که باید بچسبم به کناری جاده که گلی هم بود و اینا یه سنگر مانندیم خودی عراقیا درست کرده بودند برم توی سنگر تاریکی ست رد شند برند یا اینکه به هر جهت اگر هم می خام گفتم احتمالم داره منو ببینند و منو به رگبار ببندند منم جز یک سر نیزه و یک سیم چین هیچی دیگری نداشتم این جا واقعاً کسانی که میگند اباعبدالله الحسین چقدر الهام بخش هست و روضه ها چه فایده دارد و اینا اون لحظه من به یاد فرمایش اباعبدالله افتادم که مرگ سرخ بهتر از زندگی ننگین هست من گفتم که اگر من با شهادت از دنیا برم بهتر از اینست که بیاند و منو همین جوری بکشندم یا اینکه حالا زنده بمونم و اقدامی در رابطه با اونا نکرده باشم خب من اون جا فرض کنید که می خاستم با اونا درگیر بشم و اگرم بنا هست با اونا کاری بکنم اقدام بکنم حالا من با سر نیزه چه کارمی تونم بکنم با سیم چین چی کار می تونم بکنم اولین نفر اینا که بلند شد اومد این جا یه لحظه من به ذهنم افتاد که من باید اسلحه از اینا بگیرم بلند شد اون نفر اول که اومد من خوابیده بودم قایم شدم که منو نبینه همین که خلاصه اومد با اسلحه و کلاشینکف و فرار کرد بره خلاصه پریدم کلاشینکفشو گرفتم از دستش ول نمی کرد همینطور من تابیدم و خلاصه در نهایت اسلحه رو از دست اون من گرفتم آ فرار کرد رفت وقتی فرار کرد رفت من دیدم یه تعداد دیگه هنوز اون جا هستند اینا شروع کردند من رو به رگبار بستن منم شروع کردم با این اسلحه که گرفتم به رگبار بستن یکیشونا مطمعن هستم افتاد ولی بقیشونو من دیگه متوجه نشدم که اونا منو بستند به رگبار و یک مرتبه بدنم تکون خورد و خلاصه تیر اون ها به بدن من اصابت کرد و احساس کم کم یه ضعف ابتدایی رو کردم و متوجه شدم که خلاصه من مجروح شدم دیگه تا آخر خشاب فشنگ ها رو خالی کردیم به طرف اون ها بعد دیدیم که حالا این جا باشیم که فایده نداره که من از اون طرف جاده اومدم اون طرف جاده و بعدم اومدم به طرف همون مسیری که اول وارد شده بودیم اومدم خدا حفظ کند آقای شیشه گر حمید شیشه گر و اینا نشسته بودند توی سنگر یهو منو دیدند که دارم برمی گردم حالا اون جام این قدر گل بود که من داشتم برمی گشتم همین طور پام می رفت تو گل تا نزدیکای رون پام توی گل بود میومدم خودم رو بکشم اون طرف می رفت تو گل دوباره بچه ها اومدند ما رو کشیدند از این گلا بیرون و
از چه ناحیه ای مجروح شده بودید ؟
تیر خلاصه از جلو خدمتتون عرض کنم از این جا رفته بود از پشت اومده بود بیرون حتی خورده بود به قفسه ی صدری و استخوان و قفسه ی صدری من رو شکسته بود و دومرتبه من از ناحیه ریه دچار خون ریزی شده بودم وقتی رفتیم اون جا این حمید شیشه گر و اینا نشسته بودند توی سنگر خب مأموریتشون انجام گرفته بود نشسته بودند که ببینند بعد از این چه اتفاقی می افته فکر کنم آقای مهدی لندی اینام بودندشون من همینطور خون از دهنم میومد بیرون و ضعف داشتم حمید شیشه گر خیلی آدم مهربون و خیلی ناراحت شده بود که چرا چی شده اشهدتو بگو فکر کردن من دارم شهید میشم چون خون از دهنم میومد بیرون گفتم چیزی نیست حمید نگران نباش من حالم خوبه اینا گفت نه یه موقع شهید بشی و اینا هیچی ما اشهدمونا گفتیم و نهایتاً اون جا از این وسایلی که شنی داشتند حمل مجروح می کردند پی ام پی بود ولی شنی داشت از این تایرا نداشت هیچی ما رو سوارمون کردند و آوردندمون عقب و حالا دیگه اون جا چقدر خمپاره می زدند و چقدر فکر می کردند یه خمپاره بیاد و اینا کاری نداریم به هر جهت ما رو آوردندمون عقب و دیگه اهواز و بعدم اومدیم اصفهان و به هر جهت یکی از زمانایی که ما توفیق جراحت و مجروحیت رو داشتیم زمانی بود که ما در حین عملیات تخریب رفتیم و به مقام مجروحیتم رسیدیم و یه مدتی هم توی بیمارستان بودیم خیلی جالبه ولی حالا نمی دونم کی باید براتون این خاطره رو بگم من دو تا مجروحیت ریه ای داشتم و قفسه صدری داشتم یکی همون ترکشه بود که هنوزم تو ریه ام هست یکی هم این تیر بود که از یه طرف اومده بود از یه طرف رد شده بود من خیلی از لحاظ تنفسی و اینا دچار مشکل بودم تا مدت ها بعد از این مجروحیت ها تا چندین سال از یه پله که می خاستم برم بالا همین طور تپش قلب پیدا می کردم خیلی وضعم بد بود و به برکت ازدواجی که کردیم ما و آرامشی که از ناحیه ازدواج برای ما حاصل شد و از برکاتی که از ازدواج بود من بعد از این که ازدواج کردم تمام این دردهای بدنی من غیر از قفسه ی صدری من مرتفع شد و حال من خیلی بهتر از قبل شد هر چند الآن آثاری هست و ناراحتیایی داریم ولی به برکت ازدواج ما این آثار تیر و ترکش و اینا برامون خیلی کم بود .
خب جناب سراج خدمتتون عرض کنم که دیگه شما به عنوان تخریب چی توی لشکر امام حسین بودید و برای عملیات های مختلف هم به عنوان تخریب چی این تدام آموزش در تخریب چه شکلی بود به روز بود کارتون یعنی اون تجربهٔ مسئول تخریب رو چیطور می دیدید که با توجه به اینکه روز به روز مین های مختلفی توی جبهه و عراق کار میذاشت آیا شما به روز میشد کارتون آموزش هاتون به روز بود که در صحنه نبرد با رو به رو شدن با مین های مختلف کم نیارید تا بتونید کارتون رو بخوبی انجام بدید این چه شکلی بود ؟
خدمتتون عرض بکنم که من بعد از عملیات محرم که مدت زیادی در جبهه ها بودم و از لحاظ عملی یه مقداری عقب افتاده بودم و نتونستم درس هامو بخونم البته بعد از عملیات محرم دیگه اومدم توی فضای طلبه گی مشغول درسای طلبه گی شدم ما کمتر می رفتیم توی جبهه مدت زیادی رو بمونیم ما میومدیم نماز جمعه دور حوض میدان امام قرارگاه بچه های رزمنده بود دیگه و میومدند اون جا که آماده بشیم برا عملیات و اینا و وقتی عملیات نزدیک بود می رفتیم گاهی یه ده بیست روز بیشتر طول نمی کشید ده روز کلاً رفت و اومد ما طول می کشید من به جهت اینکه وقت و فرصتی برای اینکه یه جای ثابت بمونم توی تخریب بمونم توفیق نداشتم مدت زیادی رو در تخریب باشم و بعد از اون من بیشتر به عنوان نیروهای رزمی شرکت می کردم و اگر کارهای نیروهای تخریب رو می کردم به عنوان نیروی تخریب که وارد گردان ها می شدند نمی رفتم مثلاً مدت های زیادی رو
تو خودی واحدی تخریب نبودید ؟
ولی آموزش های ضروری رو در اون حد خودمون ما می دیدیم و اون وقتی که ضرورت و مورد نیاز بود ما وظیفه خودمون رو انجام می دادیم توفیقی نداشتیم که بعد از آقای خلیلی و اینا دوستان دیگه ای که نمی دونم بعد از اونا کیا اومدند من خیلی باهاشون آشنایی زیادی ندارم بودند حاج اصغر حاج قاسمی بودند آقای جمشیدیان اینا دوستان بودند منتهی توفیق درک محضر اینها رو خیلی نداشتیم که بتونیم از محضرشون استفاده بکنیم .
خب آقای سراج آخرین عملیاتتون یادتون میاد که رمزشم چی بود کدوم منطقه بود و آخرین عملیات که شرکت کردید ؟
آخرین عملیاتی که ما شرکت کردیم عملیاتی کربلای 5 بود قبلش عملیاتی کربلای 4 که من در عملیاتی کربلای 5 هم مجدداً مجروح شدم و از ناحیه گوش راست در واقع پرده گوشم پاره شد به واسطهٔ آتیش عقبهٔ آرپیچی که اون عملیات که کار عملیات رو تخریب نبودم ولی کار تخریب رو هم انجام دادم یه چند تا خاطره هم این جا دارم که اگه فرصت بود در رابطه با عملیات کربلای 5 میگم خدمتتون عرض می کنم الآن بگم ؟
بفرمایید
خب خدمتتون عرض کنم که کجای عملیات رو بگم که
عملیات کربلای 5
عملیات کربلای 5 خب ما وقتی که اومدیم موانعی رو که گذاشته بودند تو منطقه شلمچه و آب گذاشته بودند نمی دونم آب بسته بودند تو این صحنه و اینا رو ما رد کردیم اومدیم وقتی من وارد خاک عراق و مناطقی که عراقیا مستقر بودند شدیم یکی از رفقای طلبه ام رو آقای مجید کافی که ایشون طلبه بودند و بی سیم چیه حاج حسین خرازی بودند من ایشون رو دیدمش با حاج حسین داشتند می رفتند همین که ایشون رو یه لحظه دیدمش و اینا اولین حرفی که به من زد گفت که سراج پسر عموتم شهید شد گفتم راست میگی پسر عموی من تو بچه های گردان امام حسن بود و من خبری هم ازش نداشتم شب قبل ما شب دوم وارد عمل شدیم ایشون شب قبل وارد عمل شده بود و شهید شده بود من یه لحظه به صورت غیر منتظره خبر شهادت ایشون رو دریافت کردم خیلی تحت تأثیرقرار گرفتم و یه لحظه اومدم مروری بر گذشتهٔ خودم کردم گفتم که ایشون 6 ماه نبود که اومده بود توی صحنه های جنگ و جبهه و اینا به مقام والای شهادت رسید ولی من 6 ساله دارم میرم و میام ولی هنوز چنین توفیقی رو ندارم اون لحظه آرزوی شهادت رو کردم ولی بعد یه مقداری انگاری پشیمونم شدم ولی صحنه هایی تا اون موقع که پشیمان نشده بودم صحنه هایی بعد حالا این چیزا رو خیلی نمیشه صحبتم کرد گویا یه پرده هایی کنار می رفت و حقایقی از عالم دیگر رو به آدم نشون می داد که کسانی که میرند به مقام شهادت می رسند این جاست جایگاهشون من خیلی ذوق و شوق در واقع شهادت درم ایجاد شده بود بعد توفیق شهادت رو پیدا نکردیم ولی چند تا خاطره که داشتم این جا از قدرت خدا یکیش بود که ما وقتی که داشتیم می رفتیم بعد از اینکه این خبر شهادت رو دریافت کردیم داشتیم می رفتیم اون هایی که بودند توی صحنه من خدا رو گواه می گیرم هر قسمی که بنا ست بخوریم رو من می خورم و می خام برای کسانی که ممکنه این چیزا رو باور نکنند بگم که داشتیم ما می رفتیم بعد مسیر و می رفتیم جلوی دشمن بود که دشمن ما رو دید اینا با گلوله های رسام که ما دیدیم سرخیش داره میاد طرف ما .ما رو بسته بودند به رگبار به گونه ای بود که این گلوله ها همینطور از اطراف و اکناف ما عبور می کرد از جلوی چشممون – گوشمون – پشت سرمون ویژ- ویژه ی پامون می دیدیم که اینا از اطراف ما و گردانی که داشتیم می رفتیم همینطور رد میشد و این معجزه به نظر من آیت الکرسی بود و من آیت الکرسی رو خوندم برای سلامتی خودم و اون گردانی که داشتیم می رفتیم و به برکت آیت الکرسی هیچ یک از این بچه ها با اینکه من می دیدم این گلوله ها از لای پامون رد میشد به اینا اصابت نکرد و ما به سلامت این جا رو رد کردیم وقتی ما رد کردیم رسیدیم به یه جایی بود که در واقع بچه ها محاصره کرده بودند یه مجموعه ای از نیروهای تانک و نفربر عراقی ها که در اون جا بچه ها آماده شده بودند که به این ها حمله بکنند و این ها در واقع از بین برند که در همون لحظه بود که یه مرتبه دیدیم که تانک ها اومدند روی جاده و ما پشت جاده بودیم و اینا اینور جاده بودند یه مرتبه اومدند روی جاده و در واقع می خاستند فرار کنند که بچه ها هل شدند من اون موقع هم هنوز تخریب چی بودم تخریب چیه گردان بودم یه مرتبه خلاصه بچه ها هل شدند و می خاستند اینا رو بزنند من خودم اسلحه ای که اون جا بود رو برداشتم شروع کردم اینایی رو که تانک و نفر بودند می خاستند فرار بکنند بسمت شون به رگبار بچه هام اون جا خلاصه شروع کردند آرپیچی زدن به این تانک و نفربرا که اومده بودند روی جاده فرار بکنند یه مرتبه خلاصه آتیش عقبه ی این آرپیچی به سر و صورت من خورد که من توی اون عملیات عمامه داشتم و اومده بودم استتار کرده بودم عمامه بسته بودم و یک کلاهه کلاه سبزا بود که جلوش باز بود و اینا من کشیده بودم روی عمامه ام که استتار بشه سفید بشه پیدا نباشه بچه هایی که اون جا بودند مثل آقای مجید جوانی بود نمی دونم اکبر جوانی که منو دیدند تو اون لحظه آتیش عقب من بود وحشت زده اومدند پریدند رو سر منو و گفتند که چرا زنده ای و اینا این آتیش به قدری به سر و صورت من گرفته بود فکر کرده بودند من آتیش گرفتم ولی به لطف خداوند مشکلی پیدا نکردیم همین عمامه ام مقداری کمک کرد به اینکه من از لحاظ سر و اینا خیلی آسیب جدی نبینم ولی پرده گوشم پاره شد و این جا بود که بعدم که ما رفتیم جلو اینا رو همین جریانی که خدمتتون عرض کردم که این جا به سلامت ما رد شدیم رفتیم دیدیم که آره بچه ها خوابیدند کف اون بیابون و هیچ کدومشون حرکت نمی کنند نهایتاً خلاصه رفتیم اون جا پشتی خاکریز و این آقای جوانی و اینا اون جلو بودند و جلوتر از ما رفته بودند و بقیه نیروهام اومدند به دنبال اونا . و یه خاطره از شهید رضایی دوست دارم حالا خاطراتی که با طلبه ها – روحانیون بودند رو این جا خدمتتون عرض بکنم وقتی رسیدیم پشتی خاکریز این آقای رضایی هم ما اتفاقی اونجا دیدیمش آقای رضایی از بچه های طلبه مدرسه امام صادق بود جوان خیلی رشید و بلند قدی بود این آرپیچی زن بود وقتی دست به آدم می داد دستم خورد میشد واقعاً اینقدر قوی بود ایشون رسیدیم اون جا دیدیم که این بنده خدا آقای اکبر جوانی هم دستش انگار باند پیچی کرده بود جراحتی داشته بود یهو ما دیدیم اون جا عراقیا پشتی خاکریز عراقیا ماشینشون رو شروع کردند به حرکت و اینا آقای رضایی رفتند روی خاکریز و می خاست که با آرپیچیش بزند که به اون ها که می خاستند فرار بکنند من هم چین صحنه هایی رو با چشم خودم تا حالا ندیده بودم همینکه ایشون رفت بالای خاکریز و شروع کرد شلیک بکند اون آخرین لحظات که رفت ماشه رو تکون بده یک مرتبه دیدم یه تیری روی پیشونیش اومد و افتاد و یه آرپیچی بالای سرش اومد و به پشت افتاد روی خاکریز و بنده خدا دیگه همون جا به درجه شهادت رسید من سریع رفتم آرپیچیشو برداشتم و گفتم باید راهشو ادامه بدم آرپیچیشو برداشتم رفتم روی خاکریز خاستم همون آی فای که ماتم بود بزنم ولی متأسفانه این چشممو می تونم ببندم ولی این یکی رو نه همین الآنم نمی تونم تا حالا آرپیچی نزده بودم می خواستم بزنم توی اون چادرش گفتم این چادر رو بزنم ممکنه در واقع پاره کند رد کند بره گفتم بزنم توی اتاقش که خلاصه زدیم و یه چند سانتی بالا سر اتاقش رفت و دیگه آرپیچی ما به نتیجه نرسید که بعد یه چند تا پیر زن اومدند و گفتیم که آرپیچی رو بزنید تا عراقیا وحشت بکنند که وسایلشون منهدم بشه که الحمدالله منفجر شد و عراقیا خیلی وحشت زده شدند و نیروهای ما هم الحمدالله وقتی این سر وصدا و فریاد ها رو دیدند خیلی روحیه گرفتند و رفتند جلو کاری نداریم در همون لحظه بود که همین طور درگیری ها ادامه داشت و یه لحظه من احساس کردم که یه خمپاره ای چیزی اومد و من در همون حال یه مرتبه یه چیزی آجری که بیاد توی سر ما و یه خمپاره ای خورد کنار ما و یه چیزی مثل وزن آجر اومد توی مغز ما و عمامه ی ما رفت تو هوا حالا تا اون موقع عمامه ی من رفت توی هوا و یه ترکش حسابی توی مغزم خورد از شدت پاره آجر که با سر تیزش اومده بود که نفهمیدم آخرش چی بود دست کشیدم رو سرم که ببینم کجام مجروح شده ست که دیدم نه جاییم مجروح نشده ست ولی به هر جهت این موج انفجار عمامه ی ما رو برداشت وبرد که بعد رفتیم اون رو برداشتیم و دوری کمرمون بستیم و بعدم که از منطقه اومدیم بیرون عملیات در یک جایی متوقف شده بود و اینا اومدیم پشتی جبهه خاطره ای که حالا در این جا خدمتتون می خوام عرض بکنم این بود که بعد از این عملیات کربلای 5 که ما برگشتیم اومدیم به قم اون موقع من قم ساکن بودم طلبهٔ قم بودم من تمام معلوماتمو از دست داده بودم یعنی دیگه نام هم حجرمو نمی دونستم استادمو نمی دونستم اصلاً فاعل و مفعول و این چیزا رو نمی دونستم مفعول منصوب است و جار ومجرور و فتحه و اینا هیچ چیز رو یادم نبود. من تا حدود سه – چهار – پنج ماه وضعیتم این بود که حافظه ام رو به شدت از دست داده بودم موج انفجار همون ضربه ای که توی ذهنم خورده و اینا و بعداً هی کم کم این اطلاعات و حافظه ام کم کم اومد سر جای خودش که بعداً یه بخشیش کلاً از حافظه ی من خارج شد و حالا اینارم که خدمتتون عرض می کنم حالا بعضاً توی ذهن من مونده ست که خدمتتون عرض می کنم همین جا یاد و خاطره ی هم حجره ی شهیدم رو زنده نگه بداریم که شهید سید محمدصادق آذری بود ایشون طلبه ای بود از تهران اومده بود سید رشید و زیبارویی بود که ایشون تو همون عملیات کربلای 5 اعزام شدند و نمی دونم کجا اعزام شدند ولی می دونم که وقتی که برگشت با سر بریده برگشت اومده بودند تو عملیات خمپاره ای برگشت و اون ترکش سر ایشون رو بریده بود که وقتی ما برگشتیم متوجه شدیم ایشون شهید شدند برای مراسم تشییع جنازه شون رفتیم تهران بهشت زهرا اول رفتیم خونه پدرشون مراسم تشییع برگزار کردیم علت اینکه رفتیم و شرکت کردیم گفته بود من دوست دارم اون لحظه ای که تو وصیت نامه اش گفته بود من دوست دارم وقتی می خواند منو بذارند توی قبر دوستان طلبه ام این کار رو بکنند ما یه تعدادی از هم حجره ای هاش و تعدادی از بچه های مدرسه امام صادق قم بودیم که رفتیم تهران خونهٔ پدر شهید که رفتیم بعدم آوردندشون شهید رو توی بهشت زهرا وقتی که از آمبولانس پیاده اش کردند آوردیمش تا دم قبر تشییعش کردیم اون لحظهٔ آخر چون وصیت کرده بود دوستان طلبهٔ من بیاند منو وارد قبر بکنند وقتی که جنازه رو گذاشتند تابوت رو گذاشتند بر خلاف بقیه ی شهدا آخرین لحظه که رویه ی کفنشو ببندند اجازه ندادند که به مادر و خواهرش که بیاند روی شهید رو ببینند من حقیقتش در جریان کار نبودم که چرا نذاشتند و اینا ولی بعد که ما اومدیم جنازه رو بلند کردیم و کفنش رو آوردیم گذاشتیمش توی قبر ولی بچه های طلبه که دوستاش بودیم بالا سری ایشون بودیم برا بار آخری که روی این شهید رو یعنی کفن رو باز کردند که ببینیم یه مرتبه واقعاً قد بلندیم ایشون داشت دیدم که رگهای بریده ایشون اون جاست و سر در بدن نداره من تازه متوجه شدم که حضرت اباعبدالله الحسین که میگند سر از تنشون بریدند رگهای بدن ایشون رو بریدند یعنی چه و چه صحنهٔ دلخراشی بوده ست برای حضرت زینب کبری و سایر بازماندگان صحنهٔ کربلا که واقعاً من برا اولین بار سر بریدهٔ شهید رو دیدم یعنی بدن بی سر – سری نبود اصلاً بدن بی سر رو در اون جا دیدم و برای من خیلی جالب بود پدر ایشون که یک روحانی جلیل القدر و سید بزرگواری بودند اون جا یک سخنرانی خیلی زیبایی کردند که گفتند که من خدا رو شکر می کنم که به مقام پدری شهید رسیدم و فرزند خودم رو در راه دین و اسلام و مملکت اهداء کردم و برای من خیلی الهام بخش بود به هر جهت عملیات کربلای 5 بود که خاطرات خیلی متعددی داریم که حالا من یه اشارهٔ خیلی کوتاهی کردم که زمان شما رو و وقت شما رو نگیرد .
به هر جهت در پایان یه فاصلهٔ زیادی گرفتیم از زمان جنگ و بازمونده های جنگ و دوستان خودمون که الآن هستند و اگر صحبتی نصیحتی با دوستان خودمون دارید به یادگار عنوان بفرمایید مختصر
خدمتتون عرض کنم که نمی دونم توصیه های کلیشه ای که همه دارند میکنند که به هر جهت یادمون نره که شهدا چه مقام و جایگاهی دارند چه اهدافی رو دنبال می کردند من فکر می کنم اگر ما بتونیم خودمون در درجهٔ اول اگر اون هایی که میراث دار خون شهدا هستند اهداف شهدا رو فراموش نکنند راه شهدا رو در واقع دنبال بکنند این چیز بسیار مهمی هست ما مطالبه گریمون رو از مسئولی که راه شهدا رو ادامه نمی دند و مسیر شهدا رو دنبال نمی کنند باید بیشتر بگیم یه بخشی از فسادهایی که الآن دارند می بینند در واقع در صحنه ی کشور خودمون به خاطر اینست که بچه های بسیجی فکر کردند جنگ فقط در صحنهٔ جبهه هست به هر جهت ما باید مراقبت بکنیم آسیب هایی که در هر نظامی در هر مملکتی در هر جمعی اتفاق میافتد این آسیب ها رو متوجه بشیم گوش زد بکنیم مطالبه گری بکنیم که چرا بعضی از مسئولین ما اون سطحی که باید داشته باشند اون ساده زیستی که باید داشته باشند رو ندارند و وظایفی که به هر جهت بر عهده شون هست رو انجام نمی دهند اینا رو به هر جهت باید مطالبه گری بکنیم تا ان شاالله ما ادامه دهنده راه شهدا باشیم به هر جهت شهدا وظیفهٔ خودشون رو انجام دادند جان پاک خودشون رو در راه اهدافی که داشتند فدا کردند ما مسئولیتمون قطعاً سنگین شده ما باید قطعاً در راه خون شهدا قطعاً پاسخ گو باشیم تا اینکه بتونیم در روز قیامت رو سفید باشیم و مسیر اونا رو ان شاالله ادامه داده باشیم .