متنی خاطرات تخریبچی ذبیح الله الصاق
🔰بعداز عملیات والفجر چهار که در منطقه کردستان انجام شد ، تیپ قمر بنی هاشم(ع)
در همان منطقه در شهر سنندج مستقر گردید.محل استقرار یگان در پادگان 28 پیاده
کردستان که نمی دانم به چه علت خالی از سکنه بود در نظر گرفته شده بود.البته
ساختمانهای مسکونی پادگان را در اختیار یگان قرار دادند.بنده هم در گردان
تخریبانجام وظیفه می کردم.با استقرار یگان های رزمی و واحد های ستادی برنامه های
آموزشی روزانه شروع شد ، خصوصا گردان یا مهدی(عج) که اکثر نیروهای آن از رزمندگان
شهرضا بودند.برادر محمد سنجری ، از نیروهای زبده آن زمان فرماندهی گردان را بر
عهده داشت.از معایب این پادگان اینکه حمام ندشت.البته در قسمتی از پادگان که
برادران ارتش مستقر بودند دارای حمام مرتب بود ، اما به دلایلیکه خود نظامیان
تشخیص داده بودند ورود به به آن منطقه ممنوع بود.البته در آن موقعیت حق هم
داشتند.منطقه واقعا نا امن بود.بعد از انقلاب منطقه کردستان به شدت نا امن بود و
هر روز از طرف احزابی چون کومله و دموکرات و عزالدین حسینی که قصد خود مختاری
کردستان را داشتند ، در هر فرصتی تعدادی از بسیجیان و ارتشی ها و هر کسی را که سر
راه خود می دانستند ترور می کردند و یا در جاده ها به آنها کمین می زدند.از طرفی
دستگاه های اطلاعاتی عراق از این نیروی سرکش به عنوان ستون پنجم استفاده می کردند
، منافقین هم به آنها کمک می کردند.خلاصه وضعیت بسیار نا امنی بود.این نا امنی ها
تا اواخر سال 1362 کمی بهتر شده بود و امنیت کم کم در شهرها برقرار شد.ما که در
سنندج مستقر بودیم و آرامش نسبتا حکمفرما شده بود ، اما هنوز در گوشه و کنار شهر
بعضا مردم با سلاحهای ژ3 ، کلاش ،کلت کمری و مگ رفت و آمد می کردند. فکر میکنم این
دلایل ، کافی بود تا برادران ارتش کمی احتیاط کنند.خلاصه این که هر روز صبح قبل از
اذان یک مینی بوس آن هم با بوق اعلام میکرد هرکس احتیاج به حمام دارد سوار
شود.درشهر یگان ما همراه با لشگر امام یک باب حمام اجاره کرده بودند در یک خیابان
فرعیکه در فاصله حدودا یک کیلومتری پادگان قرار داشت و دودسته از گروهان خدمات
مسئولیت امنیت آن خیابان را بعهده داشتند و حمام و مسیر به شدت محافظت می شد.در
قرار دادی که با صاحب حمام بسته شده بود شرط کرده بودند که در ساعات استفاده
نظامیان از حمام هیچ فرد محلی حق استفاده از حمام را نداشته باشد اما مسئول حمام
مراعات نمی کرد و نمی توانست جلوگیری کند.من در طول دو ماه چند باری قبل از اذان
صبح به حمام مراجعه کردم و شاهد بودم که یک باب حمام بود حدود 100 رزمنده به اضافه
مردم محلی.اکثر نیروها در این باره به رده های بالا گزارش می کردند و از نحوه حمام
رفتن و البته خود حمام گله داشتند و هشدار می دادند.تا زمانیکه در شهر سنندج چندین
ترور اتفاق افتاد که یک انفجار بر علیه رزمندگان لشگر امام حسین (ع) بودو دیگر
انفجار پشت جایگاه صحنه تئاتر رزمندگان اعزامی از مبارکه برای امور هنری بود که
انفجار باعث شهادت تعدادی از آن عزیزان گردید.به رزمندگان سفارش شده بود که در طول
روز در شهر تردد نکنند.یادم است یک روز صبح دو نفر از دوستان پیشنهاد کردند که به
شهر برویمو گردشی بکنیم ، لذا از گردان مرخصی گرفتیم و به شهر آمدیم.پادگان تقریبا
در داخل شهر قرار داشت و نا گفته نماند ؛اشتباهی که ماکردیم ، با لباس نظامی
رفتیم.وقتی دیدیم مردم با اسلحه در شهر حرکت میکنند ، بسیار تعجب کردیم .آنها هم
خیلی مارانگاه میکردن ، یک نگاه خاص و معنی دار ، نگاه کینه و انتقام.تصمیم گرفتیم
که خودمان را به یک مکان سرپوشیده برسانیم بلکه از این همه نگاه وحشت آور خلاص
شویم اما حالا که فکرش را میکنم پیش خودم میگویم این دیگر چه تصمیمی بود.در هر
صورت ما به سینما رفتیم.فکر میکردیم که اگر به سینما برویم و تا ظهر خودمان را
سرگرم کنیم ، ظهر خیابانها خلوت می شود و ما به سرعت به پادگان بر میگردیم.بالاخره
بلیط گرفتیم و وارد سینما شدیم .سالن تاریک بود به قدری که همدیگر را به سختی می
دیدیم.احتمال هر گونه اتفاقی وجد داشت.چندین بار جا به جا شدیم.تصمیم بر این شد که
تا فیلم تمام نشده از سینما خارج شویم (که میتواند باز شود) برای نمایش جزئیات بیشتر.
.روز شوم و طاقت فرسایی بود.با خارج شدن از
سینما به سرعت خودمان را به پادگان رساندیم و خدا را شکر کردیم.حدودا 45 روز در
پادگان بودیم و این مدت هر روز تمریناتی داشتیم.کوهپیمایی ، راهپیمایی و..
اوایل آبان ماه سال 1365 بود که فرمانده تخریب قمربنی هاشم (ع) فتاحیان به من و چهار نفر از نیروهای گردان دستور داد که آماده باشیم تا شب به منطقه برویم. او گفت : اگر مشکلی دارید می توانید به این ماموریت نروید، چون نمی توانید تا پایان عملیات آنجا را ترک کنید و به مقر بیایید یا به مرخصی بروید. من پیش خود فکر کردم که درست است که همسرم باردار است و شاید این عملیات چند ماه طول بکشد و نتوانم نزد خانواده ام باشم، اما می توانم نامه ای به برادرم مهدی (که در عملیات کربلای 5 تکمیلی به شهادت رسید) بنویسم و او را در جریان بگذارم. لذا اعلام کردم که من می توانم به این ماموریت اعزام شوم.
ساعت 9شب حرکت کردیم و 2 ساعت بعد به خرمشهر رسیدیم. منطقه ی عملیاتی آینده از پاسگاه زیدشروع می شد و حتی بالاتر از آن ادامه پیدا می کرد. منطقه ی مزبور را بین تیپ ها و لشگرها تقسیم کرده بودند تا در زمان عملیات هرکدام، در محورهایی که تحویل گرفته بودند، عملیات کنند. منطقه ی عملیاتی ما، جزیره ی ابوالخصیب بود. برای رسیدن به این موقعیت، باید جزیره ام الرصاص را دور می زدیم و در جزیره ابوالخصیب پیاده می شدیم.
ساعت 11 که به شهر رسیدیم در یک خانه که در اثر خمپاره ها و گلوله های توپ دشمن، به شدت تخریب شده بود ساکن شدیم. صبح در خیابانهای شهر به دنبال خانه ای سه طبقه گشتیم که ترجیحا در یک کوچه ی بن بست باشد. بعد از مدتی گشت زدن خانه ی مورد نظر را پیدا کردیم.یادم هست که آن خانه، اول یک خیابان یا کوچه ی بن بست بود که چهار خانه ی دیگر هم در آن بودند . از همه مهمتر اینکه آنجا با مسجد جامع خرمشهر فاصله ی کمی داشت و حدودا 200 متری کارون بود همچنین مقر گردان پشتیبانی تیپ قمر بنی هاشم (علیه السلام) که در ساختمان نهضت سوادآموزی مستقر بودند، در 50 متری ما بود.
ما جزء اولین گروه ها از یگانهای عمل کننده بودیم که وارد شهر شدیم. تیپها و لشگرهای دیگر طی مدت ده روز، نیروهای اطلاعاتی و تخریب خود را در قالب گروه های 4 یا 5 نفره به شهر فرستادند. جمعا حدود 150 نفر در شهر جمع شدند. از آنجایی که شهر خلوت بود و تردد زیادی در آن انجام نمی شد، با حضور این نیروها طی این ده روز، تردد موتور در شهر زیاد شده بود و ظاهرا دشمن این حرکات اضافی را حس کرده و مشکوک شده بود. لذا به ما دستور دادند که حداقل رفت و آمد را در شهر داشته باشیم و خانه های گرفته شده توسط گروه های عملیاتی ترجیحا به هم نزدیک نباشند.
برای جلوگیری از تخریب بیشتر خانه ای که در آن مستقر شدیم، طبقه ی اول آن را با گونی های سنگری دوپوش کردیم .چند روزی گذشت تا به مواضع درون شهر و راه هایی که به پل نو و خط پدافندی ختم می شدند، آشنا شویم. متاسفانه اکنون بیاد نمی آورم که آن زمان، کدام تیپ یا لشگر در خط پدافندی بود اما ما با فرمانده آنها آشنا شدیم و از آنجا که قرار بود عملیاتی انجام شود، هر شب به خط آنها می رفتیم. جمع ما چند نفر از گردان تخریب ، چند نفر از اطلاعات و عملیات و چند نفر هم از قسمت طرح و برنامه ی تیپ قمر بنی هاشم (علیه السلام) بود که شبها از ساعت 9 تا 12 در خط مشغول انجام وظایفمان بودیم.
حدود ده شب اول که هنوز همه ی تیپها و لشگرها در منطقه حضور نداشتند، به نوبت از ساعت 10 شب تا 6 صبح، جلوی درب خانه نگهبانی می دادیم. فاصله بین ما و عراقی ها از داخل شهر، رود کارون و از کنار اسکله، اروندرود بود که عرض این فاصله به 100 متر نیم رسید. در شهر هم هنوز خط پدافندی کامل و منسجمی وجود نداشت بلکه نیروهای خودی به صورت پاسگاهی با هم فاصله داشته داشتند. بنابراین به احتمال زیاد، گشتی های عراقی شبها به داخل شهر نفوذ می کردند. تا شب عملیات، سهم هر روز ما گلوله باران و بمباران بود. گرچه در طول آن مدت تا زمان عملیات، اتفاق خاصی نیفتاد و کسی از عراقی ها اسیر نشد اما در روزهای نزدیک به عملیات، دو نفر از نیروها که یکی از آنان احتمالا از لشگر امام حسین (علیه السلام) بود، مفقود شدند.
روزها در شهر اجازه ی تردد نداشتیم چون نباید دشمن از حضورمان مطلع می شد. همه در خانه ها می ماندند تا اینکه شب می شد و هر کس می توانست ماموریت خود را انجام دهد. ماشین ها با چراغ خاموش وارد شهر می شدند و تدارکات و ملزومات لازم برای یگانها را همراه خود می آوردند. ما هر شب از خط پدافندی عبور کرده و به کنار اروندرود می رفتیم. آنجا یک مدرسه ی دو کلاسه و یک کانتینر بود که بر اثر شدت گلوله باران، چیزی از آنها باقی نمانده بود اما اطراف آنجا و داخل کلاسها مینهای ضدنفر زیادی کار گذاشته شده بود. ما بنا به وظیفه ی خود هر شب به آنجا می رفتیم و تعدادی از مینها را خنثی و جمع آوری می کردیم اما چون دشمن ما را با دوربین مادون قرمز می دید،….